علی اخوان پور:
اعت دو بعد از ظهر روز بیست و سوم ماه جون پلیس بعد از تحویل غذا صدام کرد و گفت: ساعت 3صبح آماده باش که گارد ویژه میاد دنبالت و چون این برای دومی بار هست که برای دیپرت می برندت با 2 پلیس آلمانی به مجارستان فرستاده می شی.
شکه شدم.
یک لحظه همه چیز رو تموم شده دیدم.
تنها کاری که کردم ی زنگ به شهناز مرتب ( مسئول فدرایسیون پناهندگان ایرانی در آلمان ) زدم.
گفتم سه صبح می برن من رو فرودگاه که دیپرتم کنن به مجارستان.
شهناز گفت: باهات تماس می گیرم.
ساعتی بعد خانوم داچمن( مسئول سوسیال در زندان ترک خاک رنسبورگ) روی خط زندان زنگ زد.
گفت: ما همه تلاشمون رو کردیم، الان شهناز تماس گرفت و گفت صبح میری بچه های فعلال حقوق پناهندها (گروه نتورک ازول)امشب میان جلوی زندان و فرودگاه اما من دیگه امیدی ندارم و برات آرزوی بهترین هارو می کنم.
شهناز زنگ زد، گفتم خانوم داچمن این جوری گفت. به نظرت خودکشی کنم که برم بیمارستان!
گفت: از تو انتظار این حرف رو نداشتم تا آخر وایسا و مبارزه کن و چند نکته دیگه گفت و اینکه تا هواپیما از زمین بلند نشده تو هنوز در آلمان هستی و باید برای حقت بجنگی.
قرار شد شب دوباره صحبت کنیم.
ساعت 7 عصر در سلول ها بسته می شد و من در سلول بعد از بسته شدن در داشتم می نوشتم چون گفتن سه صبح پلیس برای بردنم میاد. اما درب سلول باز شد. چهار پلیس وارد شدن و اولی موبایلم رو گرفت و خاموش کرد و گفت 5 دقیقه وقت داری آماده شی. گیچ شده بودم، ساعت 7.30 شب بود. اینها قرار بود 3 صبح بیان، واقعا هنگ کرده بودم.
چاره ای نبود آماده شدم و راه افتادیم. بچه های دیگه هم که در سلولهای خودشون بودن و نتونستم به کسی بگم من رو الان دارن می برند. در بی خبر مطلق راه افتادیم و من رو به بازداشتگاهی در شهر دیگری بردن.
اسمش رو بعدها فهمیدم، "لوبک" بود. لباس هام رو گرفت ویک پتو و متکا داد گفت تا صبح اینجایی و صبح از اینجا میریم فرودگاه. اتاق هیچی نداشت حتی یک پنجره کوچیک هم نداشت. هوا داشت تاریک می شد از روی هوا می شد فهمید ساعت نزیک 12 شب است.(آخه در شمال آلمان تابستون هوا 12 شب تازه تاریک می شه.) مدتی بعد در سلول باز شد. دراز کشیده بودم، وقتی دیدم گارد وارد اتاق شد بلند شدم.
گفت یک خبر دارم برات نمی دونم خوبه یا بد!!! اما دیپورت تو فعلا متوقف شده و فردا می بریمت کمپ پناهندگی. بعض، اشک و شوک ناشی از این خبر که اصلا انتظارش رو نداشتم در من حسی ایجاد کرد که بی اختیار رفتم و صورت پلیسی که این خبر رو داد رو بوسیدم. حالا از خوشحالی نمی تونستم بخوابم.
می دونستم شهناز نگران هستش، خانوم داچمن و کیان آذر(دبیرسازمان جوانان کمونیست) که در ریز کارهای من بود. دلم می خواست می تونستم زنگ بزنم به انها بگم این خبرو.
توی اون اتاق لعنتی مگه صبح می شد. وای عجب شبی اولش داشتم سکته می کردم آخرش از خوشحالی پاهام انگار روی زمین نبود. فکنم 1000 بار دوره اتاق چرخیدم. فکر دوستام بودم و می دونستم الان انها ناراحت هستن.
بلاخره صبح رسید تا در بازداشگاه باز شد از جام بلند شدم پتو و متکارو برداشتم اومدم بیرون. لباس ها و موبایلم رو تحویل گرفتم بعد از روشن کردن گوشیم باورم نمی شد بالای 300 زنگ روی خطم زده شده بود. اولین کاری که کردم به شهناز زنگ زدم. گفتم: سلام!
گفت: میدونم دیپورتت متوقف شده، خوش آمدی به آلمان. گفتم:فکر می کردم نمی دونی و داشتم لحظه شماری می کردم زنگ بزنم.
پلیس آمد و گفت بریم، ماشین امده ببرتت کمپ. در راه کمپ پلیس گفت گوش بده رادیو داره اخبارتورو می گه. بلاخره به کمپ رسیدیم و من در آلمان پناهنده شدم.
امروز درست یک سال از اون روز گذشت و من توی خونم در لوبک همون شهری که آغاز یک پایان برام بود نشسته ام و می نویسم.
از همه دوستانی که از دورو نزدیک در این مسیر همراهم بودن ممنونم: کیان آذر، شیرین شمس ، شهناز مرتب، سرویا داچمن، ماتیاس و لی.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen