درباره من سلام به همهٔ خوانندگان محترم: نظر به اینکه وبلاگ قبلی من:"نگاه من نگاه" برای هموطنان مقیم

Dienstag, 4. September 2012

يادداشت همسر نسرين ستوده: و این همان قدرتِ انسان است




رضا خندان
آن روز شنبه بود – ۱۳ شهریور.
نسرین صبح زود رفت دادگاه برای پیگیری پرونده‌ی موکلان‌اش و تا ساعت ۱۰ برگشت.
بدون هیچگونه آمادگی و تدارک برای بازداشت به همراه خانم غنوی که وکیل‌اش بود به محل دادسرا رفتیم. ازدحام بیش از حد مردم در زیر آفتاب داغ در مقابل در ورودی دادسرا, ورود به آنجا را مشکل کرده بود. نسرین موضوع احضارش را با یکی از مامورین در میان گذاشت و به او گفت: “اینها خودشان منو احضار کرده‌اند و اگر نمی‌توانند شرایط ورودم را مهیا کنند من برمی‌گردم تا اگر خواستند، زحمت بکشند خودشان با ماشین بیایند دنبالم”.
بالاخره آن مامور راه را باز کرد و نسرین در میان ازدحام جمعیت وارد دادسرا شد. او حتی نتوانست با من خداحافظی کند. البته فکر می‌کرد که احتمالا پس از ساعاتی برمی‌گردد. او حتی از بچه‌ها هم خداحافظی نکرده بود.
من بدبین‌تر از او بودم و احتمال می دادم مدتی او را در حبس و انفرادی نگه می‌دارند تا مطمئن شوند فشار بازداشت و دوری از بچه‌ها باعث خواهد شد او از کشور خارج شود.
دقایقی بعد خانم غنوی از دادسرا به بیرون آمد و گفت که به او اجاره ندادند در بازپرسی حضور داشته باشد. اندکی بعد از آنجا رفتیم تا در ساعات پایانی وقت اداری دوباره به آنجا سری بزنیم شاید او را آزاد کرده باشند.
ساعت دو نیم بعد از ظهر بود که به زیر پل یادگار امام رسیدم. در آنجا پدر یکی از موکلین نسرین را دیدم که می گفت: “هرکاری کردم نتوانستم تلفنی از خانم ستوده خبری بگیرم. فکر بیام اینجا تا شاید بتوانم شما را در اینجا ببینم.
او از موضوع احضار نسرین خبر داشت بنابر این از صبح آمده بود آنجا و پشت یکی از ستون‌ها کشیک می‌داده تا شاید به طور اتفاقی ما را ببیند و یا بتواند خبری از او بگیرد.
ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر بود که مهراوه سراسیمه زنگ زد و گفت که: “بابا تلفن خانه زنگ زد و یک آقای بی‌ادبی با تحکم گفت که: “گوشی را بده به بزرگترت. شماره تلفن‌اش هم نیفتاده بود. به خاطر همین من هم که تنها بودم گوشی را قطع کردم و آن را از پریز کشیدم تا دوباره مزاحم نشود. الان هم دارم با موبایل خودم زنگ می‌زنم.”
چند روز بعد که برای پیگیری پرنده‌ی نسرین به دادسرا رفته بودم, اینطور که بازپرس اولیه‌ی نسرین می‌گفت به یکی از همکارانشان گفته بودند که به خانواده‌‌ی ستوده قرار بازداشت‌اش را اطلاع دهید. این تلفن و لحن تهدید‌گونه و ترساندن یک بچه‌ی ‌تنها‌، در واقع نوعی اطلاع‌رسانی به شیوه‌ی خودشان بوده است.
من خودم را فوری به خانه رساندم و از آنجا به دنبال نیما که در مهد کودک بود رفتیم. نزدیک خانه که رسیدیم نیما سراغ مادرش را گرفت و من گفتم که امشب مامان نیست و جایی رفته است. برای او ‌نبود مادر در حد یک شب اتفاق غیر عادی نبود. ولی حتی تصور این که شب دوم هم مادرش را نبیند هول انگیز بود.
امروز دقیقا دو سال از آن روز سپری شده است. نیما و مهراوه نه تنها در شب دوم بلکه ۷۴۰ روز است که او را در کنار خود ندارند. مانند خیلی از بچه‌های دیگر. آنها با وجود همه‌ی مشکلات، کم و بیش با موضوع کنار آمده‌اند.
۱۰ ماه بعد، یک روز هنگام برگشتن از ملاقات، مهراوه می‌گفت: “بابا این خانم‌های مامور که مامان را به محل ملاقات می‌آورند خیلی مهربون‌اند. امروز که نیما داشت با مامان خدا حافظی می‌کرد اون خانم مامور یک گوشه ایستاده بود و آروم داشت اشک هایش را پاک می کرد.”
و این همان قدرت انسان است. و دقیقا همان چیزی است که نفرت گرایان آن را نادیده می‌گیرند.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen