درباره من سلام به همهٔ خوانندگان محترم: نظر به اینکه وبلاگ قبلی من:"نگاه من نگاه" برای هموطنان مقیم

Donnerstag, 27. März 2014

به یاد دوستانی که بدون جرم در زندان به سر می برند و بهترین روزهای خود را باطل می کنند

علی‌ اخوان پور:
به یاد دوستانی که بدون جرم در زندان به سر می برند و بهترین روزهای خود را باطل می کنند ، ما همه می دانیم که بیان دیدگاه سیاسی و نه گفتن به ناملایمات جرم محسوب نمی شود و تنها بهانه تراشی می کنند ... .

هوای زندان را برای که تفسیر کنم ؟ به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را ، روزها به کندی هرچه تمام تر می گذرد و من در این قفس که نامش زندان است روزها را به شب می رسانم و ثاانیه ها را می شمارم و در اندیشه روز آزادی ،خود را به دیوار های سلول می چسبان ، چهارمین نوروزی است که در این خرابه نفس می گشم و هر سال حال و هوای این اتاق خالی را برایت می نویسم و می دانم هنگامی که می خوانی اشک هایت کاغذ را خیس می کند و من رطوبت قبل از بارانت را لمس می کنم ، گویی امسال سال آخر است که این روزها دور از تو را تجربه می کنم ، خدا می داند که هر روز صبح با او چه می گویم ! تعدادی از دوستانم به مرخصی رفته اند و من و تنی چند از دوستان دیگر موفق نشدیم مرخصی بگیریم یعنی ندادند ، ولی گویی وضعیت آن بیرون کمی بهتر شده است آنچنان که من از دوستان می شنوم وضعیت سیاسی ایران رو به بهبود است و من نیز امید دارم که هرچه زود تر تکلیف ما هم مشخص شود تا بتوانم هوای خنک دم صبح را در کنار تو استشمام کنم. دلبرا اینجا هوایی گرفته دارد و دیوار کنار تختم گویی وظیفه ای ندارد جز پس زدن نفس های نامیزانم را ، دیوار های اینجا هم نگاه معنا داری دارند .

اوایل سال وقت خوبی است برای برنامه ریزی سال پیش رو ولی چه بگویم از این فضا که هر روزش مثل روزهای قبلش است و من می توانم پیش بینی کنم که پانزده روز دیگر در ساعت شش عصر چه بر من خواهد گذشت ، همیشه از این می ترسم که نکند همینجا بمیرم و دیگر دستانت را لمس نکنم اینجا زندان است و هرچیزی ممکن است پیش آید ولی چند وقتی است که رفتارشان با ما تغییر کرده است نمی دانم ولی گویی بعد از رفتن دولت نفرین شده قبل وضعیت کمی تغییر کرده ولی باز هم هر از چندگاهی سوزنی به ما می زنند که " هوی ؟فکر نکنی وضعیتت سفید شده شما هنوز اینجا زندانی هستید و ... " . خوب آنها هم وظیفه خود را انجام می دهند شاید رفتار این زندان بانان در بیرون از اینجا بهتر باشد هرچه باشد اینجا زندان است همه چیزش خشن .

هر وقتی با خودم می گویم که چرا هنوز مارا در این چهار دیواری نفرین شده نگاه داشته اند ؟ همه که فهمیدند همه تقصیر ها با دولت پیشین بوده حالا همه برایشان مثل روز روشن است که ما "راست" می گفتیم و اعتراض های ما هم برای نجات کشور و دینمان بود در عجبم ، ایکاش قبل از صادر شدن حکم محکومیت ما این اتفاقات پیش می آمد تا جناب قاضی حرف های ما را باور می کرد هر چند شاید فایده هم نمی داشت ! وقتی یک روزنامه نگار یا دانشجو را اوباش خطاب می کنند دیگر چه انتظاری باید داشت ؟

دلتنگم دلتنگم ، دلتنگ خنده هایت ، گریه هایت ، دلتنگ صدایت ، آه دلتنگ عطر چادرت هستم ، دلتنگ دوستانم هستم دوستانی که نمی دانم حالا چه می کنند آیا هنوز به یاد ما هستند یا اینکه مدرک را گرفته اند و همه چیز را فراموش کرده اند و حالا مثل مهندس ها راس ساعت سر کار می روند و حتی یادی هم از ما نمی کنند ؟ آنهایی که اگر کمی شانس نمی آوردند حالا باید در کنار من آب خنک نوش جان می کردند ؟ ولی نه من می دانم که هم سنگر های ما هنوز در حال ثابت کردن حرف خود هستند "چه کار سختی " . اگر غیر از این باشد من همه این روزها را از آنها طلبکارم ، تمام روزهای خوشی که می توانستم در دانشگاه ، کوه ، جنگل ، خیابان و... ، تمام کتاب ها که می توانستم بخوانم ولی در این زندان جز چند کتاب تکراری و روزنامه های وارونه نویس چیزی دستگیر ما نمی شوم ، ولی من می دانم که خیلی ها آن بیرون هنوز می نویسند و به یاد ما هستند .

شاید بیشتر از همه بعد از نام خدا اینجا شعر "ای شادی ای آزادی  " هوشنگ ابتهاج را می خوانم اینجا وقت اضافه زیاد دارم ایکاش می شد کتاب خواند و شعرحفظ کرد ، اینجا خوب می نویسم ولی نوشته هایم بوی عرق جلاد می دهد بوی حرارت مهر زده شده بر نامه اخراجی من از دانشگاه بوی گند می دهند شعر هایم و داستان هایم همه را پاره کردم و دور ریخته ام شاید همین نامه هم چند دقیقه دیگر پاره شود ولی نمی دانی چه حس خوبی دارم وقتی به این ورق نگاه می کنم ، ورقی که چند روز دیگر دست هایت آن را لمس می کند و چشمانت می بارد ، در اینجا سقفی بر سرم نیست در اینجا جغد هم نمی خواند اینجا همه چیز ساکت است مگر شب هایی که سریال یا فیلم خوبی پخش کند ویا همه پای رادیو هفت باشیم ! خیلی وقت ها حس می کنم تنها چشمان دوستان به تلویزیون است فکرشان جای دیگر است ، من می دانم که تو سریال پایتخت را نگاه می کنی ، هر وقت این سریال را می هد توهم می زنم که در کنارت نشستم و با هم می خندیم ولی راستش را بخواهی خنده از یادم رفته و گریه هم نمی کنم تنها گاهی بغض گلولم را فشار می دهد نمی توانم بغضم را بشکنم من هیچ ، فکر می کنی دوستان دیگر وقتی ببینند یکی گریه می کند چه حسی به آنها دست می دهد بعضی وقتا زیر دوش حمام کمی گریه می کنم تا کسی نبیند .

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen