درباره من سلام به همهٔ خوانندگان محترم: نظر به اینکه وبلاگ قبلی من:"نگاه من نگاه" برای هموطنان مقیم

Montag, 28. April 2014

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. با طناب داری جلوی چشمم که از آن باک ندارم

علی‌ اخوان پور:
دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت اول)
 ریحانه قصد دارد هر آنچه در رابطه با این پرونده بر او گذشته است را صادقانه به مرور بیان کند. با خواندن این نوشته ها موقعیت دردناکی که در آن قرار گرفته است، برایمان روشن می شود. نوشته ها را به یکی از زنان زندان داده و این زن گفته های ریحانه را در اختیار ما قرار داده است. امروز قسمت اول , دوم و سوم از بیست قسمت نوشته ریحانه منتشر میشود.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. با طناب داری جلوی چشمم که از آن باک ندارم. اگر اینها را مینویسم برای بازگو کردن واقعه ای است که بر من رفت. بی کم و کاست. می خواهم هرچه در دادگاه گفتم و نفهمیدند، هر چه زیر ضربات بیرحمانه لگد 4 بازجوی زورگو که خود را خدا می دانستند فریاد زدم و شنیده نشد ، بگویم. شاید گوشی در این جهان باشد که فریادم را بشنود و بفهمد چه بر من رفت. میخواهم آدمها بدانند و بعد هر قضاوتی خواستند بکنند. می خواهم بشنوند و بعد اگر خواستند طناب را محکم تر بر گلویم ببندند. میخواهم بدانند در نوزده سالگی، چه بر من رفت که اکنون از مرگ نمی ترسم . میخواهم بگویم تا بدانند چگونه فریادم در گلو خفه شد. چگونه اتفاقی که باعث شد نام قاتل بر پیشانیم بخورد در هزار لایه از دسیسه پیچیده شد تا حکمی برایم رقم بخورد که عادلانه اش نمیدانم. من ریحانه دختری بیست و شش ساله که اکنون در زندان گور مانند شهرری منتظر پایان زندگیم هستم ، در یکی از روزهای بهاری سال 1386 ، فارغ از هر گونه رنج و درد زندگی میکردم. در خانه ای که با عشق بنا شده بود و همچنان محبت در آن موج میزند. من ریحانه ، دختر ارشد خانواده ، زمانی که نوزده سال داشتم ، دانشجوی ترم سوم رشته نرم افزار کامپیوتر بودم. حدود یکسالی بود که در شرکتی کار میکردم.با سفارش یکی از دوستان خانوادگی به این شرکت راه پیدا کرده بودم. ماهیانه 150 هزار تومان دستمزد کار نیمه وقتم را میگرفتم . هر روز از صبح تا عصر به جز روزهایی که دانشگاه بودم و یا امتحان داشتم در شرکت بودم.پدر و مادرم همچنان پول توجیبیم را میدادند و هرگز از نظر مالی در مضیقه نبودم.

در یکی از روزهای بهاری در بستنی فروشی نشسته بودم.با یکی از مشتریان که برایش غرفه ای در نمایشگاه بین المللی طراحی و اجرا کرده بودم تلفنی صحبت میکردم. با پایان تلفن ، مردی میانسال که با دوستش در آنجا نشسته بود به طرفم آمد. صورتش مثل همه آدمهایی بود که در کوچه و خیابان میبینی.در تاکسی کنارشان مینشینی. در صف مغازه ها وپارک ها و رستورانها. شاید اگر در کوچه ای جوانکی همسن و سال خودت متلکی بگوید، به کسانی مانند اوپناه میبری تا حق پسرک را کف دستش بگذارد. گفت: ناخواسته تلفنت را شنیدم و فهمیدم که کار طراحی دکوراسیون میکنی. گفتم بله. گفت من محلی دارم که که میخواهم آنرا تبدیل به مطب کنم. گفت جراح زیبایی است. در دلم قند آب شد. من ریحانه جباری، در آن روز نوزده سال داشتم ، با سری پر شور و دلی مشتاق پیشرفت . من در خانه ای پر از خلاقیت و هنر بزرگ شده بودم و با اینکه رشته دانشگاهیم نرم افزار بود با ساخت ماکت و اسکیس و طرح و اجرا ، بیگانه نبودم و به فراخور حال با استفاده از نرم افزارهای موجود در بازار کامپیوتر ایران در آن روزها ، طراحی میکردم. کارت شرکت را که اسم و شماره تلفن خودم ، علاوه بر شرکت در آن ثبت شده بود به او دادم.

من ریحانه ، در آن روز با دکتر سربندی و دوستش مهندس شیخی آشنا شدم. از بستنی فروشی بیرون آمدم و منتظر تاکسی ماندم. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. دکتر و دوستش بودند. تشکر کردم ولی آنها گفتند در مسیر میتوانیم در مورد کار با هم صحبت کنیم.سوار شدم. من ریحانه جباری دختری نوزده ساله که هرگز نمیدانستم سرنوشتم با آشنایی این دو مرد تا سر حد مرگ تغییر میکند. چند دقیقه بعد ، در نوبنیاد پیاده شدم با این قرار که بزودی یکدیگر را برای انجام کار ملاقات خواهیم کرد.وقتی به خانه برگشتم طبق عادت همیشگی ، شروع به تعریف وقایع آنروز کردم. شاد از این که کاری درست و حسابی پیدا شده ، به مامان گفتم : وقتی مطب حاضر شود، برای تبلیغات جراحی و زیبایی ، کلی کار چاپی هم خواهد داشت. همیشه در رویاهایم خود را صاحب یک چاپخانه میدیدم. دوست داشتم دختران زیادی در چاپخانه ام کار کنند.برای یاد گیری مراحل فنی چاپ، از مدیر شرکت خواسته بودم مسئولیت هماهنگی با چاپخانه ای که کارهای شرکت را انجام میداد نیز بر عهده من بگذارد.خسته نمیشدم. نمیترسیدم. شوق یادگیری تمام وجودم را پر کرده بود.به شانس اعتقاد نداشتم و تصور میکردم انسان هر چیزی را خود میسازد و راهش را به سوی آینده باز میکند. اما اکنون در بیست و شش سالگی میدانم ، گاهی با یک تلنگر ، هر چند به ظاهر ساده و پیش پا افتاده ، زندگی زیر و رو میشود و ممکن است زیر آوار رویاهایت مدفون شوی. چندهفته گذشت و خبری نشد. باید برای امتحاناتم آماده میشد. روزی تلفنم به صدا درامد. صفحه تلفن ، به جای شماره های معمولی پر شده بود از هشت. فکر کردم گوشیم خراب شده. جواب دادم. دکتر بود. گفت قراری بگذاریم برای دیدن محل. گفتم درگیر امتحانات هستم و موقتا شرکت نمیروم. گفت پس میماند برای بعد.و چند هفته بعد در خانه بودم که دوباره گوشیم هشت باران شد. دکتر گفت جلوی اداره پست پل صدر منتظر باشم. حاضر شدم که بروم اما مامان نگذاشت. گفت این شماره حتی معلوم نمیکند کیست. نمیخواهد بروی و من اصرار کردم. اجازه داد به شرطی که خودش هم بیاید. مثل خیلی از نوزده ساله ها دلم نمیخواست همراهم باشد. گفتم بزرگ شده ام. روز ثبت نام دانشگاه هم همین حرف را زده بودم. شب قبل از ثبت نام ، پیش خودم میگفتم فردا همه دانشجویان خودشان آمده اند و فقط من همراه بابا و مامانم .و فردا دیدم که حیاط و خیابان جلوی دانشگاه پر بود از پدرها و مادرهایی که آمده بودند دانشجویی ترم یک و تازه کار را همراهی کنند و من تنها نبودم. با اینحال دلم میخواست روی پای خودم باشم .هر چه اصرار کردم قبول نکرد. با هم رفتیم. من جلوی اداره پست ایستادم و مامان آن دست خیابان. نیم ساعتی منتظر شدیم.با اشاره مامان برگشتیم. در راه برگشت باز دچار غرغرهای همیشگیش شد. گفت دیگر جواب این شماره را نده.حتی اگر آمد، تو کارش را انجام نده و به دیگر کارمندان شرکت بسپار. من میدانستم که این کار را نخواهم کرد. میخواستم این کار را خودم تمام و کمال انجام دهم و به عنوان موفقیتم در آن سن و سال به حساب آورم.حتی دلم نمیخواست قرارداد را با شرکت ببندد و در ذهنم دنبال تنظیم برگه ای بودم برای بستن قرارداد با خودم. فکر میکردم میتوانم همه چیز را خودم کنترل کنم. بعضی شگرد های کار را یاد گرفته بودم. بارها دیده بودم بابا یا رئیس شرکت چه جوری قرارداد میبندند. فقط چند روز بعد دوباره تلفنم هشت باران شد. باز هم دکتر بود. قراری حوالی عصر. سر اقدسیه. رفتم.مهندس شیخی هم کنارش بود. روی صندلی عقب نشستم. یک ماکروفر روی صندلی بود. گفت برای روز مادر خریده تا به همسرش هدیه دهد. تلفنش مدام زنگ میخورد.مهندس با لحن شوخی گفت عروسی یکی از اقوامش است و باید زود برود. دکتر از اینکه تجهیزات پزشکی وارد میکند گفت . قبلا با شرکتی که دارو وارد میکرد کار کرده بودم و میدانستم اگر کارشان را به من بدهند ، سفارشات بی پایانی در راه خواهد بود. هر روز یک بروشور جدید. هر روز یک سفارش چاپی.هر روز یک کاتالوگ . پیشنهاد دادم و قبول کرد. گفتند باید در مرحله اول کارم در طراحی مطب را ببینند و اگر راضی بودند اقدامات بعدی را انجام میدهند. گفتند با کس دیگری هم در حال گفتگو هستند و من اصرار کردم که کل کار را به ما بدهند.با این وجود خجالت میکشیدم تلفنشان را بگیرم. شاید این بزرگترین اشتباهم بود.

من ریحانه جباری که در آن روز نوزده سال داشتم نمیدانستم چه چیزی انتظارم را میکشد و چگونه با هر ملاقات ، قدمی بلند به سوی مرگ برمیدارم. پیاده شدم و به خانه برگشتم. با قراری برای ساعت 6 عصر روز شنبه 16 تیر ماه 1386. در آن زمان به ذهنم خطور نمیکرد که دو روز آینده آخرین تعطیلاتی است که در خانه هستم و پس از آن به مرکز حوادث و رنج و فریاد و درد و سکوت پرتاب میشوم. نمیدانستم و دو روز را با شادی و نشاط گذراندم. دو روز شاد. هم عروسی دوستم و هم عروسی دختر عمه ام.

من ریحانه جباری ، در حالی شنبه را آغاز کردم که از اولین ساعت کارم، منتظر عصر بودم. حوالی ظهر وقتی از شرکت رایان طب بر میگشتم تلفن زد. گفت کاری در حوالی شرکت ما دارد و برای همین خودش میاید دنبالم. من پررویی کردم و گفتم: دکتر شماره تلفن شما را ندارم و اگر چیزی پیش بیاید که مجبور به تغییر قرار شوم به شما دسترسی ندارم. شماره ای به من داد. حالا قدمی به سوی اطمینان بیشتر برداشته بودم. به مامان زنگ زدم و گفتم عصر کمی دیرتر میایم.قرار است با سربندی و شیخی ملاقات کنم. گفت نه. دیر نکن ساعت 7 میخواهیم برویم بیرون .میخواست من رانندگی کنم. گفتم تمام تلاشم را میکنم .تقریبا بلافاصله پیامکی از سوی شماره سربندی آمد.در مورد آن روز. 7/7/2007

. در آن زمان حرفهایی باب شده بود که روزهایی از سال که با هم یکی هستند انرژی خاصی دارند. قبلا شنیده بودم که 7 عدد مقدسی است. خداوند در 7 روز جهان را آفرید. هفته 7 روز است . بهشت 7 طبقه دارد. و آسمان نیز . پیش خودم گفتم پس دکتر به این چیزها اعتقاد دارد. حتما در مورد طالع بینی چینی و خصلت متولدین سالهای مختلف هم چیزهایی میداند.جواب را پیامک کردم . ؟ فقط یک علامت سوال. و بعد پیامکی دیگر : منتظر باشم آقای دکتر؟ درشرکت به دروغ گفتم دوست بابا میاید دنبالم.بابا میخواهد ماشینی برایم بخرد.دوباره پیامکی دیگر از دکتر. من دم در شرکتم. پلاک؟.این چند پیامک ، تمام ارتباطی بود که من با دکتر سربندی داشتم. هرگز پیش از آن تلفنش را نداشتم و هرگز برایش چیزی پیامک نکرده بودم. ساعت 6 بود و من دم در شرکت. بچه های شرکت از پنجره نگاه میکردند و من دیدم دکتر تنهاست. پس مهندس کجاست؟ این دو نفر در ذهنم همیشه با هم بودند. جلو نشستم. و حرکت. به سوی دام. به سوی تارهای عنکبوت. به سوی درد و خون و فریاد. صدای موسیقی مدرنی پخش میشد. من ریحانه نوزده ساله عاشق تکنولوژی بودم .همیشه از اینکه در قرنی زندگی میکردم که بشریت در اوج تکنولوژی و مدرنیته است لذت میبردم. موسیقی مدرن را دوست داشتم و درک کافی از موسیقی سنتی نداشتم. در باره آن ترانه صحبت کردیم و اینکه هر کدام چه موسیقی دوست داریم.چند کوچه جلوتر ترمز کرد. مهندس آمد و سوار شد. عقب نشست و من اصرار کردم که جایمان را عوض کنیم. قبول نکرد. گفت کمی جلوتر پیاده میشود. و شد. هر دو چند دقیقه بیرون از ماشین صحبت کردند. من حرفهایشان را نمیشنیدم . شیخی رفت و دکتر سوار شد. حالا توی خیابان شهید بهشتی پیچیده بودیم و دوباره ترمز. گفت عمه پیری دارد که باید برایش لوازمی بخرد. رفت و چند دقیقه بعد برگشت . یک بسته پوشک و کیسه ای نارنجی. حالا توی میر عماد بودیم. جلوی ساختمان فرمانداری پارک کرد و به نگهبان گفت مواظب ماشینش باشد. چیزی در دلم ریخت. این کیست که میتواند جلوی فرمانداری پارک کند ؟ چه مقامی دارد که نگهبان فرمانداری از او حرف شنوی دارد؟ به خودم دلداری دادم.حتی اگر مقام دار باشد ، این چهره مرا نمیترساند. و نمیدانستم که انسان مثل آفتاب پرست است و میتواند هر لحظه به رنگی دراید. وارد ساختمانی شدیم. با آسانسور بالا رفتیم. اگر از پله ها میرفتیم ، شاید کفش یا نشانه ای از مسکونی بودن آن ساختمان میدیدم و زنگ خطر را احساس میکردم. ولی آسانسور همه نشانه ها را بلعید. طبقه پنجم. کنار آسانسور واحدی بود که با کلید دکتر باز شد. و من حیرت کردم. اینجا مکانی اداری نبود. محلی مسکونی و پر از غبار و گرد و خاک. پر از آشفتگی. هیچ نشانه ای از زندگی در آن نبود . بوی غذا یا نور روشن خانه. محلی متروکه بود. در را باز گذاشتم. یک میز کنار در بود با چند صندلی. روی یک صندلی نشستم. نزدیکترین محل به در . گفت راحت باشم . و من راحت نبودم. گفت روسریم را در بیاورم و من ترسیدم. روی میز پر بود از اشیا. کاغذ و کلید و گوشی و لیوان و استندی با کارد و گلدان و کلی خرت و پرت دیگر.به پشت میز و آشپزخانه رفت. چشمم دورتادور را میکاوید. از در ورودی تا تلویزیون و کاناپه و پنکه و کنسول و آینه و سجاده و میزهای کوچک و ... همه و همه چیز. با دولیوان آبمیوه برگشت. بلافاصله خودش نوشید. از گرما شکایت کرد. گفت منهم بخورم. به تکه های یخ داخل لیوان خیره شده بودم. میرقصیدند.

من ریحانه جباری ، دختر نوزده ساله ، آن زمان نمیدانستم پایان این میهمانی ، رقص مرگ است. رقصی پس از فریاد ، کبودی ،فریب ، ریاکاری ، دسیسه ،کتک و کتک و کتک و درد و درد و درد .

باز هم خامی کردم. به خودم گفتم بد به دلت راه نده. این چهره خطرناک نیست . اما گلویم بسته بود و نمیتوانستم بنوشم. گفتم اول کاربعد آبمیوه. به سرعت پاشدم.رفتم و به اتاقها سر کشیدم. از پنجره ای بیرون را نگاه کردم. چقدر ارتفاع داشت از زمین. فکر کردم اگر کسی از اینجا بیفتد چه میشود. چه فکر مزخرفی. همه را روی کاغذ کشیدم و یادداشت کردم. برگشتم. همان لحظه از کنار سجاده به طرفم برگشت.روی کاناپه ملافه ای پهن شده بود. ذهنم قفل شده بود. دهانم خشک بود و راه گلویم همچنان بسته بود. چشمم به در خورد. بسته بود. روی صندلی نشستم. با کاغذهایم بازی کردم. نزدیک شده بود.یک بسته کوچک دراورد. میدونی این چیه؟ میدانستم. دیگر ترس روحم را قبضه کرده بود. ایستادم. در حالت نشسته روی صندلی خیلی کوچکتر و ضعیفتر به نظر میرسیدم.جلو آمد.

من ریحانه جباری در آن روز ، خیس عرق بودم. مثل حالا که بیست و شش سال دارم و یادآوری میکنم آنچه بر من گذشت. اکنون نیز ، که در حال جراحی این غده چرکین هستم ، خیس عرقم. از آن لحظه به بعد دانستم همه رویاهایم در حال سوختن است. در تبی که نمیدانستم چگونه کنترلش کنم. من پرواز مرگ را در آن خانه دیدم. سیاهی و تباهی را. دود را. درد را. و اکنون میخواهم به کابوس چند ساله ام پایان دهم. بارها خواستم بنویسم و هر بار ناتمام رهایش کردم. چرا که گذاشتن چاقوی جراحی بر این زخم کهنه ، بیشتر آزارم میداد. اما در این لحظه از شب بی پایان بند 2 زندان شهرری ، زیر نور مهتابی و در سکوت زندان ، بی صدا ، درد را استفراغ میکنم .راهی جز گفتن ندارم که در قصه های کودکیم با سنگ صبور آشنا شدم. اگر نگویم میمیرم . پس آنقدر میگویم تا سنگ صبور بترکد. شاید درد تمام شود. شاید راه گلویم باز شود. من در همان لحظه که چاقو را برداشتم مردم . و تمام این سالها ادای زندگی را در آوردم. فقط روز را شب و شب را روز کردم. روحم مرد. روح لطیفم در نوزده سالگی مرد. بسیاری از شبها با کابوس سر کردم. کابوس مرگ حیوانات بی پناهی که پناهشان بودم . همیشه از رنج کشیدن هر موجود زنده ای عذاب میکشیدم و این سالها پر بود از عذاب. عذاب دخترانی که هر کدام قصه ای داشتند پر غصه. مثل خودم. عذاب فاخته ای که شاهد اعدامش بودم. دراین سالها یاد گرفتم که مرگ ، پایان رنج بسیار است . و شاید آغازی نو . من ریحانه جباری بیست و شش ساله از مرگ نمیترسم . ولی ریحانه نوزده ساله میترسید.

راه فرار نداری. جمله ای که دنیا را پیش چشمم تیره کرد. مثل موهای سیاهم . موهایی که چند ماه بعد رو سفیدی گذاشتند.......
دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت اول)


دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری قسمت دوم:

تختی چند طبقه در سالن دو زندان شهرری جا گرفته است. هیچ دلبستگی به جهان ندارم و تنها آرزویم این است که پدر و مادرم فراموشم کنند. جهان و همه زیبایی و زشتیش برای کسانی که مشتاق آنند. هیچگاه دلم نخواسته خودکشی کنم. چه قبل از زندان و چه پس از آن . تا آخرین روز هم زندگی خواهم کرد . اما وابسته به آن نیستم . مثل لباسی که تن میکنی ولی غصه نمیخوری اگر آن را عوض کنی . یا حتی دور بیندازی . زندگی هم برای من همین است. لباسی که از تن در میاورم و لباس دیگر می پوشم .لباس، پوشاننده بدن، نقابی که زشتی یا زیبایی تن را می پوشاند و جهان و زندگی نیز لباسی است رنگارنگ. اکنون پچ پچ زندانیانی که آرام از خواب بیدار می شوند نشان از پایان یک شب دیگر دارد و دوباره زندگی به جریان می افتد . من شبی دیگر را بیدار بودم برای بالا آوردن آنچه دیدم.
عصر شنبه 16 تیرماه 1386 من نوزده سال داشتم و در آن لحظه که از روی صندلی برخاستم ، تنم قفل شد. یخ کردم . و اکنون نیز همچنان با تنی یخ کرده و خیس عرق می نویسم. پاهایم یارای فرار نداشت و او بسیار نزدیک . ناگهان چیزی در دلم پاره شد .انگار آب جوش روی تن یخ کرده ام ریختند. به طرف در رفتم و دستگیره را چرخاندم . باز نشد . با چشمهایش می خندید . کجا میخوای بری ؟ در قفله . یک مشت به در زدم . خواستم جیغ بزنم ولی فقط دهانم باز شد و هیچ صدایی در نیامد . گفت فقط زمانی میتونی از اینجا بری که من بخوام. روی پا بند نبودم . او حرکت نمی کرد . فقط نگاهم میکرد . پشتم به در بود و رودر روی او . صورتش بزرگتر از قبل به چشمم می امد. همه اجزای صورتش را به تفکیک می دیدم . در لحظه ای بلند قدتر شد و بازوهایش بزرگتر . انگار همه خانه را پر کرده بود و من ریز و ریز تر میشدم . مانتویی مشکی و جلوبسته پوشیده بودم . سوغاتی دایی بود. شیک و امروزی . یقه چپ و راست داشت. زیر آن تاپ پوشیده بودم . کاش زمستان بود و پالتو تنم بود . در آنصورت حرارت دستهایش را حس نمیکردم . یقه ام را کشید . با دستم زیر دستش زدم .توی هوا دستم را گرفت و در حرکت دستها ، حس کردم ناخنم چیزی را خراشید. تکه کوچکی از پوستش را زیر ناخنم حس میکردم .صورتش سرخ شده بود و نمیتوانستم محل خراشیدگی را تشخیص دهم . هر دو دستش را دور بدنم حلقه کرد. تمام تنم در حلقه دستهایش گیر افتاده بود. کاش دستم آزاد بود کاش از زیر دستهایم کمرم را می گرفت . آن وقت می توانستم به سینه اش مشت بزنم . اما در آن لحظه فقط میتوانستم مشتهای ریز و بی قوت به دلش بزنم . دست ، دست ، چقدر مهم است قدرت دست . هیچگاه مثل آن لحظه ، به قدرت دست فکر نکرده بودم . هیچوقت مثل آن لحظه نیازش نداشتم و افسوس که دستم قدرت نداشت . هیچ بودم . ناتوان و ضعیف . از زمین بلندم کرد . و با یک نیم چرخ روی زمین گذاشت . فقط صدای ریزی از گلویم خارج شد . مثل وقتی که درد داری ولی نمی خواهی به کسی بگویی . دستانش را روی کمرم گذاشت. خزیدن دستهایش روی تنم چندش آور بود. اما یارای حرکت نداشتم. گیر افتادی نه؟ الان خدمتت می رسم . یا چیزی شبیه آن. این صدا ، بسیار نزدیک بود. نجوایی در گوشم. عرق از زیر موهای بلندم سر خورد و روی گردنم ریخت . با یک دستش کمرم و با دست دیگرش پشت موهایم را گرفت و سرم را به عقب کشید . کنار صورتش را به گونه ام چسباند و در گوشم دوباره نجوا کرد . هیچکس اینجا نیست . صداتو هیچکس نمی شنوه .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . اکنون برای لحظه ای به آوار رویاهایم نگاه کردم و گریه ام گرفت . همیشه با یاداوری گذشته وقتی به این نقطه می رسم گریه می کنم . بعضی شبها در همین نقطه خوابم می برد و در خواب خودم را می بینم . با لباس سفید عروس . اما در ثانیه ای صورتم عوض می شود ، طراوت جوانیم محو می شود و آنچه می ماند صورتی که آرایش چشمهایش خراب شده از گریه و اشک و لباس عروسم یکدفعه از سفیدی به سیاه تبدیل می شود . تور سیاه روی صورتم را پوشانده و دسته گلی خشک شده و پر از خار به دستم چسبیده . هیچوقت این کابوس را برای کسی بازگو نکرده ام . هیچکس نمی داند چگونه ، عشقی را در دلم کشتم . زمان برد ، ولی توانستم . من ریحانه وقتی نوزده ساله بودم نمی دانستم در ان خانه ، زندگیم آتش میگیرد و فقط خاکسترش میماند . نمیدانستم چند سال بعد دادگاه برای خاکستر وجودم تصمیم می گیرد .
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم در حلقه بازوان مردی گرفتار شده بودم . صدای نفسهایش در گوشم چند برابر بیشتر و قوی تر شده بود . از خودم بدم آمد . حتی نمی توانستم ناله ای بکنم . بازویم درد میکرد و گردنم گرفته بود ... تسلیم شدم . مثل یک بره . مثل یک پرنده که وقتی می خواهی بگیریش بال بال میزند ولی بعد از آنکه بالهایش را گرفتی دیگر هیچ حرکتی نمی کند و تو فقط تپش قلبش را زیر انگشتانت حس میکنی . لحظه ای ا... جلوی چشمم ظاهر شد . چقدر دوستش داشتم . او هم . وقتی مامان به بابا گفت هر دختری یه روزی عروس میشه . مام دختر داریم و انگار به زودی باید یه عروسی تو خونه ما برپا بشه ، قند تو دلم آب کرده بودن . بابا دلش نمی خواست هیچکداممان شوهرکنیم . گفت حالا حالاها ازین خبرا نیست . دختر باید درس بخونه تا رو پای خودش وایسه . فقط چند ماه بعد بود که دایی و زنش اومدن ایران و مهمونی گرفتیم و همه دوستامونو دعوت کردیم . به افتخار دایی یکی یکدونه . اون شب ا... رسما به دایی معرفی شد . وقتی دایی صداش میزد شادوماد ، نمیدونست تو دل من چه خبره . چند ماه قبلش مدیر شرکت ، با من در مورد پسرش حرف زده بود . کانادا زندگی می کرد . وقتی اومد ایران با هم تلفنی صحبت کردیم . گاهی برای هم پیامک می زدیم . من تازه داشتم یاد می گرفتم که چه جوری باید انتخاب کنم . یواش یواش می فهمیدم که بعضی اخلاقا رو دوست ندارم . پسرک کانادایی خیلی زود به من فهموند که بی جنبه س . پیامک هاشو دوس نداشتم . حرفاشو نمیفهمیدم . اما یه چیزو روشن درک کردم. این پسر رویاهای من نیست . مدیرم ولی عقده ای بازی در نیاورد که چون به عزیز دردونه ش نه گفتم اذیتم کنه . یا اخراجم کنه . و کمی بعد به ا... بله گفتم .شرط بابا این بود که باید حسابی همدیگه رو بشناسیم . عموی کوچکم نصیحتم کرده بود که سعی کنم گاهی عصبانیش کنم تا بفهمم موقع عصبانیت چه عکس العملی از خودش نشان میدهد . و من گاهی با شیطنت این کار را می کردم . نمیدانستم ماهها بعد این عکس العملها مرا به چیزی متهم میکند که از آن نفرت داشتم . من ریحانه نوزده ساله بی تجربه تر از آن بودم که بتوانم آینده را پیش بینی کنم . و اکنون در حال گذراندن همان آینده ای هستم که هرگز به فکرم خطور نمیکرد . در لحظه ای چشمم به چاقو خورد . تمام توانم را جمع کردم و جمله ای گفتم . ببین ، بزار من برم . قول میدم به هیچکس نگم چی شده . اصلا فراموش می کنم . رهایم کرد و یک قدم عقب رفت . بری ؟ کجا بری ؟ چشم در چشم ، خیره بودیم . و من ، ریحانه نوزده ساله ، آخرین تصمیم زندگیم را گرفتم . لحظه ای به آن فکر کردم و دیدم قوی شدم . دیگر تسلیم نبودم . مثل همان پرنده که اگر کمی دستهایت را شل کنی ، دوباره حرکت میکند و سعی در بال زدن . پریدم . چاقو در دستم بود . قدرت داشتم . هیچ حرکتی نکرد . با تمسخر گفت میخوای منو بزنی ؟ بیا بزن . بیا . بزن دیگه . سه رخ پشتش را به من کرد و گفت بیا دیگه . بزن ببینم چه جوری میزنی . بیشتر تحقیرم کرد . گفت با این ، میخوای منو بزنی ؟ بزن دیگه . چشمم را دزدیدم . داد زد منو نگاه کن . با این میخوای منو بزنی ؟ دوباره هیچ شدم . به چاقو نگاه کردم . حتی آنقدر بزرگ نبود که بترساندش . چه کنم ؟ میخندید . با همه توان دویدم . داخل آشپزخانه . کوچک بود . تراسی داشت با در کشویی . از همانجا داد زد ، هنوز وقت داریم . در را باز کردم . توی تراس بودم .
من ریحانه نوزده ساله از دیواره تراس خم شدم . خواستم بپرم . اما نشد . ترسیدم . هجوم تصاویر به ذهنم مرا ترساند . فکرم کار نم یکرد . برگشتم . جلوی تلویزیون و کنار سجاده بود . میخواستم دوباره به طرف در بروم . حرکتی کردم و او زودتر از من جهید . چیه ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ قسمش دادم . تو مرد نماز خوانی هستی . تو رو به خدا بزار برم . قسمت میدم به هرکی میپرستی . از من بگذر . گفت چرا کولی بازی در میاری ؟ چیه مگه ؟ گریه افتادم . چیزی که همیشه از آن بدم میامد . هیچوقت دوست نداشتم گریه کنم . گفت اه . حال آدمو میگیری . گفتم به خدا به هیچکس نمیگم . بزار برم .جلو آمد . عقب رفتم . جلوتر . داد زدم میزنم . به خدا میزنم . داد زد بزن . پس چرا نمیزنی؟ دستم را فشار دادم . چاقورا توی دستم جابجا کردم . عصبانی شد . چیه . فقط ژست میگیری . هیچ غلطی نمیتونی بکنی . گفتم برو عقب . نرفت . داد زدم میزنم . دوباره سه رخ شد . بزن . گلویم باز شده بود تند تند نفس میکشیدم . ولی نفسم عمق نداشت . هوا کم بود . دستم را بالا بردم . یک نفس خیلی عمیق کشیدم . دستم را با همه تنم ، روحم ، رویاهایم ، آرزوهایم ، عشقم ، آینده ام ، پدرم ، مادرم ، خواهرانم ، دوستانم ، تمناهایم ، با یک دنیا تنهایی ، پایین آوردم . برگشت . نگاهم کرد. ناباورانه گفت منو زدی؟ خون را دیدم که از لباسش بیرون ریخت . عقب کشید . داد زد تو چیکار کردی ؟ گفتم بذار درش بیارم . چرخید و به طرف دیگر رفت . روی میز را با هول و سرعت گشتم . کاغذها را روی زمین ریختم . دنبال کلیدی میگشتم که شاید برای باز کردن در به کار بیاید . نبود . برگشتم و نگاهش کردم . روی زمین نشسته بود. دستش را به پشتش گرفت و چاقو را کشید . خون روی آیینه پاشید . روی پنکه هم . روشن بود و با چرخشش ، قطره ها را دیدم که در هوا چرخ میخوردند . روی دیوار نقش میانداخت . چاقو را عقب برد و با محکمی به طرفم پرت کرد . جاخالی دادم . روی زمین افتاد . به سرعت خم شدم و برداشتم . داد زد . دستش غرق خون بود . دستش را روی صندلی که نزدیکش بود گذاشت . از زمین بلند شد . صندلی را برداشت و با قدرت به طرفم پرت کرد . صندلی با صدای وحشتناکی به زمین خورد و گویا شکست .
من ریحانه جباری ، دختری بیست و شش ساله ، اکنون قی میکنم ، هر چه را که درین چند سال بر من گذشت . اکنون مثل بیماری در بستر مرگ ، مرور می کنم هر چه دیدم .چه دیدم ؟ خون و درد . چه شنیدم ؟ دشنام . پیش از آن ، زمانی که نوزده سال داشتم و ضربه ای به پشت مردی بسیار تنومند زدم ، هرگز این همه خون ندیده بودم . هرگز این همه فریاد و دشنام ، نشنیده بودم . هرگز این حجم از رنج را تجربه نکرده بودم . صدایم دوباره گرفت . پاهایم لرزید .پشتم خم شد .فریاد بلندم زیرفشاری که بر روح و تنم آوار شده بود ، خفه شد . نتوانستم داد بزنم و او خشمگین تر از قبل به طرفم آمد . با دست خونی مشت شده . و من به طرف در دویدم . چاقو را با همه باقیمانده توانم به در کوبیدم . همزمان با پا به پایین در لگد زدم . صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد و در باز شد . هوا آمد . نفسی کشیدم . مهندس بود . شیخی . همان که بعدها برایش کتک خوردم .چهره اش را ، آخرین تصویری که از او به یادم مانده بود ، مبهوت در قاب در ، با چشمهای بیرون زده ، در اداره آگاهی چهره نگاری کردم . همان دوقلوی دکتر . گفت اینجا چه خبره؟ جواب ندادم و فقط از در خارج شدم . دکمه آسانسور را زدم . صبر نکردم . حالا دونفر بودند و اگر دستشان به من میرسید ، میمردم . از پله ها بالا رفتم. هفت یا هشت پله . صدای دکتر را شنیدم که در راه پله میپیچید . داد میزد . دزد دزد . و صدای رسیدن آسانسور . به سرعت پله ها را پایین آمدم و داخل آسانسور شدم. دکمه ای و در بسته شد . در آخرین لحظه بسته شدن در ، شیخی را دیدم که پاکتی در دستش بود و از خانه خارج شد . اما ندیدم که پله ها را بالا رفت یا پایین . نفسی کشیدم . وقتی به خود آمدم که توی خیابان بودم . دستم را به مانتوی سیاهم کشیدم . شماره اورژانس را گرفتم . گفتم حادثه ای دراینجا رخ داده . روبروی فرمانداری و پلاک ... درست روبروی خانه بودم و پلاک را میدیدم . گوشه ای ایستادم و تازه دیدم این ساختمان دو در دارد . چند دقیقه بعد آمبولانس رسید و ماشین پلیس . شماره را برداشتم و در موبایلم زدم. در بزرگ را باز کردند و آمبولانس دنده عقب وارد ساختمان شد . زنی پنجاه و چند ساله با مانتوی کرم رنگ که دکمه هایش را نبسته بود دور آمبولانس در رفت و آمد بود و گریه میکرد . آمبولانس حرکت کرد و من خیالم راحت شد که حالش خوب می شود . بیمارستان مهراد . بسیار نزدیک . نزدیکتر از آنی که حتی اگر رگ دستت را بزنی ، قبل از رسیدن به آنجا بمیری . نگهبان بیمارستان خیالم را راحت کرد . وقتی به خود آمدم که موبایلم دوباره تماسی را نشان داد . توی آژانس بودم. ای وای . مامان بود و چند تماس بی پاسخ . پیامک زده بود مگر قرار نبود بیرون برویم پس کجایی ؟ چرا زنگ نمیزنی.؟ از نوشته اش هم میشد فهمید کفری شده . لابد الان دارد غر میزند . هیچ چیز مثل بدقولی کفری اش نمیکرد . میگفت باید روی حرف ، حساب کرد . وقتی قولی میدهی ، دیگران روی آن برنامه ریزی میکنند. خودش همیشه روی قولش بود . در جواب برایش پیامک زدم ، من تو چمرانم. باید شیخی رو بذاریم ولنجک . بعدش میام خونه . آن روز گفته بود باید زود بروم . ولی وقتی به دکتر گفتم ، قرارمان را برای فردا بگذاریم ، قبول نکرد . گفته بود میخواهد سفری برود . یادم نیست کجا . انگستان و یا شاید اسپانیا . مجبور شدم قرار را نگه دارم .به مامان گفتم حتما بعد از کار، سربندی و شیخی مرا می رسانند ، و اگر نه با آژانس می ایم. پول داری ؟ آره . و اکنون با چاقویی داخل کیفم راهی خانه بودم . دروغ پشت دروغ . بابا همیشه میگفت وقتی یک دروغ بگویی برای تداومش ، دروغی دیگر میاید . راست میگفت . دستهایم میلرزید و راننده بیخیال و فارغ ، رانندگی میکرد . مدرس ، و در چشم برهم زدنی صدر ، و لحظه ای دیگر در شریعتی . خانه جلوی چشمم بود . من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون سالهاست که خانه را ندیده ام . گاهی برای به یاد آوردن نور و عطرش ، باید ساعتها فکر کنم و متمرکز شوم . من ریحانه ، اعتراف میکنم که گاهی خیلی دلتنگ میشوم . برای دیوارهای خانه . برای پنجره ها ، برای آشپزخانه ، برای سکوتش ، برای امنیت و آرامشش . چیزی که بسیاری از زنان زندانی ، هرگز تجربه اش نکرده اند

دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری قسمت سوم:

ومن ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . سالهاست خانه ام را ندیده ام . دوری از خانه از زمانی آغاز شد که زندگیم با خون و درد در هم آمیخت . اکنون که بار دیگر در حال واگویه در سکوتم ، بند دو زندان شهر ری غرق هیاهوست . چند روزی است هواخوری ها را بسته اند و تمام مدت زیر سقف سالن در رفت و آمدیم . هوا بسیار خفه است و از همه بدتر اینکه واحد فرهنگی و اشتغال هم تعطیل است . زمان بسیار کند می گذرد و من برای فرار از سرسام هیاهوی زیر سقف به تختم پناه برده ام و در خیالم غوطه می خورم . من اینجا چه میکنم ؟ خانه ام کجاست ؟ و به یاد آوردم آنچه بر من رفت . وقتی نوزده سال داشتم و از جنگ با یک مرد تنومند جان سالم به در بردم ، توانستم فرار کنم . از بازوانی که میتوانست با یک فشار گردنم را خرد کند رها شده بودم . خسته و کلافه جلوی در خانه ایستاده بودم . داخل شدم . حرارت بدنم متغیر بود . لحظه ای داغ بودم و ثانیه ای بعد یخ کرده، می لرزیدم . مامان داشت میوه می شست . تا مرا دید ، دست از کار کشید . نگاهم کرد . فورا روسریم را درآوردم . گاهی نگاهش تیز می شد و ممکن بود خون را ببیند . گفت چه شده ؟ دروغی دیگر را بر زبان آوردم . مامان تصادف کردم . گفت تو که ماشین نبرده بودی . گفتم با ماشین دوستم تصادف خیلی سختی کردم. و غر زد که صد بار گفتم با ماشین کسی رانندگی نکن. به ما نمی سازه. از بچگی این را برایمان میگفت که برای عروسیش ، بابا ، ماشین دوستی را گل زده بود که خراب شده بود. هم داماد دیر رسیده بود و هم بسیار بیشتر هزینه کرده بود. هیچ نگفتم. چقدر دلم می خواست بغلش کنم و برایش بگویم . ولی نتوانستم. هجوم افکار و تصاویر بیچاره ام کرده بود. رفتم لباسم را عوض کردم. چاقو را از کیفم دراوردم و زیر تختم گذاشتم. روسری و مانتویم هم . حوصله شستن شان را نداشتم. شاید میخواستم به عنوان یادگاری قایمش کنم. از دبستان این عادت را داشتم . اگر به سفری میرفتیم ، چیزی از آن سفر به یادگار نگه می داشتم. این سه تکه ، اشیاء یادگار از یک موقعیت بود که در آن گیر کردم و نشان از لحظه هایی داشت که بسیار بیچاره بودم . روی تختم دراز کشیدم . چشمانم را بستم تا شاید بخوابم . ولی حرفها ، خنده ها ، حرارت دستهایش ، ضعف ، ترس ، ارتفاع تراس ، چاقو و چاقو و چاقو ، خون و خون و خون هجوم می اوردند . بیقرار بودم . نمیتوانستم متمرکز شوم . مامان آمد توی اتاق . آب خنک آورده بود و یک سیب . گفتم نمیخورم . گفت پاشو ببینم .خودتو لوس نکن . آب را خوردم . راه گلویم را باز کرد . دستم را گرفت و توی چشمهایم خیره شد .گفت حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر کلافه ای؟ چشمم را دزدیدم . این زن استعداد عجیبی داشت در خواندن چشمها . نمی خواستم بداند چه شده . همینطور که دراز کشیده بودم شروع کرد به ماساژ دادن دستهایم . گفت حالا تصادفت چطوری بود ؟ گفتم خیلی وحشتناک بود . به آدم زدی ؟ نه . خدا رو شکر. پس مهم نیست . مامان ! فکر کنم خسارت خیلی زیادی خورده . گفت هر چقدر باشد مهم نیست . آرام باش و خدا رو شکر کن که به آدم نزدی . خدا رو شکر کن که خودت چیزیت نشده . اگه تصادف نمی کردی بهتر بود ولی حالا شده و گذشته . کمی ، فقط به اندازه چند لحظه آرام شدم . کنارم دراز کشید . دستش را روی گردنم گذاشت و موهایم را نوازش کرد . سرم به سینه اش چسبیده بود و بوی امنیت و آرامش همه وجودم را پر کرده بود . خودم را در گرمای مهربانیش رها کردم . در گوشم گفت ، وقتی ناراحتی تو رو می بینم ، انگار به قلبم خنجر میزنن . ازت میخوام هیچ وقت غمگین نباشی . و من غمگین بودم . گفت سربندی و شیخی چی شد کارشون ؟ رفتی ؟ ناله کردم آره رفتم . گفت باهاش طی کردی ؟ گفتم نه . نمیخوام انجامش بدم . گفت آه چه خوب . هیچوقت حس خوبی نداشتم بهشون . گفت اونا رسوندنت ؟ گفتم آره . دلم میخواست گریه ای که در دلم شروع شده بود ، بلند بلند و های های ادامه دهم . دلم می خواست به او بگویم چه شده . اما نگفتم . چه بگویم وقتی با ناراحتیم به او خنجر میزنم ؟ از چه بگویم ؟ گفتم میخوام بخوابم . گفت بخواب . شام آماده شد ، صدات می کنم . همیشه عادت داشتم انگشتانش را دانه به دانه می بوسیدم و وقتی هر پنج انگشت بوسیده می شد با کف دستش ، روی کل صورتم می کشید و بعد به لبهایش می چسباند . از روزی که یادم هست این بازی را تکرار می کردیم . حتی بعد ها در ملاقات های حضوری . گاهی هم از پشت شیشه ها در ملاقات کابینی همین بازی تکرار شد . چند سالی می شود ترکش کرده ایم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اقرار می کنم دلتنگ آغوش مادرم هستم . بیش از یکسال و نیم است که هر هفته از پشت شیشه دیدار میکنیم . زندان شهرری ملاقات حضوری ندارد و همه زنهای زندانی باید در خیالشان بوی خانواده شان را بازسازی کنند . و گرمای تنشان را . و امنیت آغوش عزیزانشان را . اینجا محرومیت فقط در آب و غذا نیست . در همه چیز موج میزند .
مامان از اتاق رفت و چراغ را خاموش کرد . و من با یادآوری جنک تن به تن با آن مرد ، دوباره و ده باره جنگیدم . خسته بودم . صورتم را به بالش چسباندم و های های زار زدم . دلم میخواست بخوابم و لحظه ای بعد از خواب بپرم و نفس عمیقی بکشم و بگویم ، چه خوب . همه ش خواب بود . ولی خواب فرار می کرد و من به او نمی رسیدم . موبایلم چند بار زنگ خورد ، یادم نیست چه کسی بود ، چه گفت ، چه جواب دادم . .. در حالتی بین وهم و واقعیت معلق بودم ونمیتوانستم بین این دو تفکیک قائل شوم . درکم از هستی دچار اختلال شده بود و زمان و مکان در هم می لولیدند . دست و پایم می پرید . انگار دوباره با او درگیر شده بودم . بازویم درد می کرد . کبود شده بود . بوی کوکوی سیب زمینی و آبلیموی سالاد در سرم می چرخید و صدای مامان : ریحان بیا شام . نمیتوانستم از جا بلند شوم . از ظهر هیچ نخورده بودم و دلم مالش میرفت ولی نای حرکت نداشتم . کاش مثل بعضی شبهای دیگر لقمه ای درست کند و برایم بیاورد . نیامد . سعی کردم حرکتی کنم . بی فایده بود . فلج شده بودم .دوباره صدا زد : ریحان . نمیای ؟ نتوانستم جواب بدهم . در درونم تقلا میکردم . فریاد میزدم . اما تنم بیحرکت بود و صدایی از گلویم در نمی امد . در را باز کرد . از لای چشمان نیمه باز دیدمش . او ندید این نگاه پر تمنای مرا . زیر لب نجوا کرد : خواب خوش بری عشق من . و رفت . در را بست و رفت و من در اتاقم زیر آوار هجوم حادثه مدفون شدم . نمیدانم چقدر گذشت . با صدای زنگ تلفن به خود آمدم . نفسی کشیدم و جواب دادم . همه هشیاریم به ناگهان در تنم حلول کرده بود . صدای مردی غریبه در گوشم پیچید . گفت ، برای کسی حادثه ای رخ داده که در لیست مکالماتش شماره شما هم بوده . گفتم خوب . گفت شما دکتر سربندی را میشناسید ؟ بله . فقط تلفنی مکالمه داشته اید یا او را ملاقات هم کرده اید؟ ملاقاتش کرده ام . چه ساعتی ؟ ساعت 6 . هیجان زده گفت پس می دانید مجروح شده ؟ گفتم بله ، حالش چطور است ؟ گفت خوب است . ولی شما باید به کلانتری 104 عباس آباد بیایید . از سکوت عمیق خانه فهمیدم که همه خواب هستند . گفتم برای چه بیایم ؟ برای توضیح و تحقیق . الان که نمیتوانم ولی فردا اول صبح می ایم .گفت فردا نمی شود و باید همین الان بیایید . پیش خودم فکر کردم عجب خری است که نمی داند این وقت شب یک دختر نمی تواند تنها از خانه خارج شود . برای خلاصی از اصرارش گفتم الان تهران نیستم و قطع کردم . جانی دوباره گرفته بودم . از اتاق خارج شدم . مامان پای تلویزیون خوابش برده بود . رفتم توی آشپزخانه . خواستم لقمه ای بگیرم و بخورم ولی حوصله نداشتم . فقط یک لیوان آب . برگشتم توی اتاق و روی تختم پهن شدم . تلفنم دوباره زنگ زد . این وقت شب .؟ جواب دادم . همان صدا بود . با تحکم حرف زد . گفت ما جلوی درخانه ایم . بیا و در را باز کن وگرنه با اسلحه از دیوار حیاط داخل می شویم . شما کی هستین ؟ پلیس .صبر کنید الان میایم . به سختی رفتم و در را باز کردم. سه مرد بودند . یکی که به نظر رئیس بود و بعدا فهمیدم اسمش شاملو است . بازپرس شعبه یک امور جنایی . همان کسی که در زمان انفرادی در باره اش نامه های باریک می نوشتم . سوسمار پیر لقبش داده بودم . همان که چند روز بعد از دستگیری، با حرفهایش دندانهایش را در گوشتم فرومی کرد . مثل یک سوسمار . دیگری کمالی بود . افسر اداره دهم آگاهی شاپور . سومی راننده بود . مهر آبادی . شاملو همانجا از من سوال و جواب کرد. برایش گفتم که در خانه ای چنین شده و چنان . گفت می دانیم .چاقویی که زدی الان کجاست ؟ توی اتاقم ، برم بیارم ؟ نه تنها نمیتونی بری داخل ، ما هم می اییم . سه تایی داخل شدیم . مهرابادی بیرون ماند . شاملو توی حیاط ایستاد و کمالی همراهم داخل اتاق شد . خواهر کوچکم که بادوک صدایش می کردیم بیدار بود . ما را دید . با چشمهای پرسشگر یک نوجوان سیزده ساله نگاهمان کرد . کمالی با اشاره به او گفت هیسسسسس . بادوک ملافه ای روی سرش کشید . او را میدیدم که می لرزد. با کمالی وارد اتاقم شدیم . بلافاصله چاقو را از زیر تختم بیرون آورده و به او دادم . گفت چه لباسی پوشیده بودی ؟ لحظه ای بعد هر سه تکه یادگار تلخترین موقعیت زندگیم دست او بود . گفت برویم . از اتاق خارج شدم که ناگهان دیدم مامان در را باز کرد . جیغ ریزی کشید ، تو کی هستی ؟ مامان جان آرام باش . در لحظه ای چیزی دورش پیچید و دوباره برگشت . رو به کمالی کرد تو کی هستی ؟ تو خونه من چکار میکنی ؟ خواست بابا را صدا کند . کمالی گوشه کاپشن نازکی که تنش بود را کنار زد و مامان چیزی دید که صدایش را پایین آورد . آقا اسلحه تو نشونم نده ، تو کی هستی ؟ کمالی فقط می گفت ساکت باشید . ولی توضیحی نمی داد . مامان کلافه بود . چشمش خوب نمی دید . شاملو که صدا را شنیده بود وارد اتاق شد . مامان بیشتر ترسید . تکیه به دیوار زد و روی زمین نشست . اینجا چه خبر شده ؟ شاملو خودش را معرفی کرد . گفت دخترت به عابر پیاده زده و فرار کرده . مامان ناباورانه نگاهم کرد . ریحان ! دروغ گفتی ؟ تو به آدم زدی ؟ چرا نبردیش بیمارستان ؟ حالا مرده ؟ ای وای . نگران و در هم ریخته ، با من دعوا کرد . زن بوده یا مرد ؟ سیل سوالهایش جاری شد . شاملو نقطه آخر را گذاشت . خانم اینجا هیچ حرفی نمیشه زد . توی کلانتری عباس آباد همه چی روشن میشه . مامان گفت پس برم باباشو بیدار کنم ما میایم . شما برین . شاملو گفت نه . ما می بریمش و شما خودتان بیایید . دمپایی توی حیاط را پوشیدم و رفتم. مامان را نبوسیدم . حتی خداحافظی نکردم . خانه را سیر ندیدم . با اتاقم وداع نکردم . هیچ تصوری از آنچه انتظارم را میکشید نداشتم . فکر میکردم چند ساعت بعد به خانه برمی گردم و میخوابم . توی ماشین نشستیم و حرکت . مهرابادی راه را اشتباه رفت . من کوچه پس کوچه های آنجا را بلد بودم و راهنمایی کردم .توی راه پرسیدند چه اتفاقی افتاده ؟ همه را گفتم . کمالی با هیجان میگفت آره کاندوم هم صورتجلسه کردیم . شاملو گفت همین یک مدرک تو را نجات می دهد . تو طبق شواهد و ماده شصت و چند دفاع مشروع کرده ای و هیچ نگرانی ندارد . معنی حرفهایی که می زد نمی فهمیدم . چند میس کال مامان را دیدم . برایش در ثانیه ای پیامکی فرستادم . عاشقانه . در آن گفتم با حرفهایی که می زنند ، فکر کنم تا صبح طول بکشد و چون شارژ ندارم تلفن را خاموش می کنم . نگران نباش عشق من . شاملو گفت تو حق نداری از موبایل استفاده کنی . گوشی را گرفت . رسیدیم به میدانگاهی کوچکی که در ضلع شمالیش کلانتری بود . 104 عباس آباد . از پله ها بالا رفتیم . وارد اتاقی شدیم . روی صندلی نشستم و همه از آن خارج شدند . تنها در فضایی ناشناخته و نسبتا تاریک نشسته بودم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم ، وقتی نوزده سال داشتم نشانه های کائنات را درک نکردم . اگر دانایی داشتم ، باید از همان اتاقی که آرام نشسته بودم میفهمیدم که چه روزهایی در انتظارم است . باید درک میکردم که آینده ام تیره و تار خواهد بود . باید اتاق نیمه تاریک را حس میکردم . نکردم ، ندانستم و نفهمیدم . ساعتی بعد مرا به اتاق دیگری بردند . یک میز دراز و صندلیهای دورش . پر بود از مردانی با چهره های عبوس . روی یک صندلی نشستم و درست روبروم شاملو نشست . گفت چه اتفاقی افتاد . گفتم من که تو ماشین براتون گفتم . یکی از مردان گفت برای ما هم بگو . گفتم . از جزئیات میپرسیدند و جواب میدادم . خسته بودم . ساعت 6 صبح از ساختمان خارج شدیم . مردان عبوس رفتند . شاملو و کمالی کنارم بودند . مامان و بابا را دیدم . پریشان بودند . خواستم بغلشان کنم . نگذاشتند . چند دقیقه دم درصحبت کردند . کمالی گفت نگران نباشید . دخترتان یک ... را کشته . شاملو تایید کرد . مامان پرسید معتاد بوده؟ نه . قاچاقچی بوده ؟ نه به این فکر نکنید ما کارمان را انجام میدهیم ، شما ساعت 11 بیایید اداره دهم آگاهی . خیابان شاپور . بابا گفت کروکی تصادف رو کشیدند؟ کمالی خندید . و من آب شدم . شرمنده چهره شریف پدر و مادرم بودم . حتی نمیدانستند چه اتفاقی افتاده . سوار ماشین شدم . مامان بوسه ای برایم فرستاد و دست تکان داد.تا دور شدن ماشین ، چهره شان را دنبال کردم . شاملو پیاده شد و من به اتفاق کمالی به ساختمانی رفتم که اسمش آگاهی شاپور بود . کمالی گفت تو میدانی واتا چیه ؟ گفتم چی؟ گفت واتا . تا حالا اسمشو شنیدی؟ گفتم نه . گفت میدونی این مرده کی بوده ؟ گفتم آره .جراح پلاستیک بوده . گفت خیلی پرتی . چه طور نمیدونستی این یارو کیه ؟ گفتم مگه کی بوده ؟ گفت مقام دار بوده . حرفش رو خورد . ولش کن . مهم نیست . ساعت 6:30 بود و اداره خالی بود از کارمندانی که دو ساعت بعد آنجا را پر کردند. به اتفاق یک مامور به طبقه پایین امدم برای انگشت نگاری . مامان و بابا را دیدم . مامان با مامور صحبت کرد و بابا منو بوسید . جرات کردم و موقع بوسیدن در گوشش گفتم دارن سیاسی ش میکنن . از آنجا به اتاقی کوچک در طبقه اول رفتیم . یک زن موبور با یک مرد جوان خبرنگار منتظر بودند . عکسی انداختند که به زور خودم را صاف نگه داشتم . بینهایت خسته و گرسنه بودم . از دیروز صبح که از خواب بیدار شده بودم ، یک لحظه نخوابیده بودم . به شدت نیاز به دستشویی داشتم . ولی همراه کمالی و یک سرباز سوار یک پیکان که توی حیاط بود شدم و به جایی که نمیدانستم کجاست رفتم .برای اولین بار دستبند زدند و من در آنجا سردی و سفتی دستبند را حس کردم . روبروی دانشگاه تهران . ساختمانی بود کهنه و قدیمی . طبقه سوم . دفتر شعبه یک بازپرسی . شاملو بود . حالم را پرسید و گفت به طبقه اول بروید . از پله ها رفت و آمد می کردیم . خسته و کوفته بودم و پله ها پایان ناپذیر . اتاقی پر از خبرنگار بود . همه چیز را از اول گفتم . بی حوصله بودم و فکر می کردم چند بار باید یک چیز را تکرار کنم. خسته بودم از گفتن و گفتن . دلم می خواست چشمانم را ببندم. دوباره پله ها . طبقه سوم . روی صندلی های سبز رنگ راهرو نشستم . آبخوری نزدیکم بود . به شدت تشنه بودم ولی با دستبند هم مگر می شود آب خورد . غرورم اجازه نمی داد بگویم برایم آب بیاورند . در اتاق شاملو ، دوباره همه چیز را باید از اول می گفتم . دیگر صدایم در مغزم میپیچید و انگار کس دیگری حرف میزد . دوباره آگاهی . مردمی که آنجا بودند ، خوشبخت بودند ، راحت آب می خوردند و لابد به دستشویی می رفتند . تحویل بازداشتگاه شدم . مسئولش یک زن زشت بود . با صورت پر مو . گفت دوست پسرتو کشتی؟ گفتم نه . غر زد که همه تون اولش همینو می گین ، بعدا معلوم میشه . در آن لحظه نمی فهمیدم چه می گوید . چیزی که روز بعد به چشم دیدم و فهمیدم .یک ناخن گیر کهنه آورد و خودش از خجالت ناخن هایم در آمد . از گوشت . ته ته . یاد مامانی افتادم که وقتی می دید دختری ناخن میخورد میگفت ، پیغمبر گفته زن ها باید کمی بالاتر از گوشت ، ناخن بگیرند . گریه ام گرفته بود . درد داشتم .ولی به روی خودم نیاوردم .مرا به یک اتاق کوچک که فقط موکت داشت فرستاد . چند زن در آنجا بودند. روی دست یکیسان زخمهای عجیبی بود که هرگز شبیه آن را ندیده بودم . بعدها فهمیدم این زخمها یادگار چیزی است به نام خودزنی.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و زنان زیادی را دیده ام که وقتی عصبانی میشوند ، با چاقو یا شیشه شکسته یا هر چیز تیز روی دست و تنشان را میبرند تا خون فواره بزند . با دیدن خون ، آرام می شوند . زخم بسته میشود . گوشت اضافه میآورد . تا زمانی دیگر که نیاز به فواره خون داشته باشند . حتی الان از دیدنش چندشم میشود. هرگز در اوج نگرانی و ناراحتی ، حتی هوس چنین کاری به سرم نزده . اما وقتی نوزده ساله بودم ، از ترس مجبور شدم به زنان بازداشتگاه آگاهی بگویم آدم کشته ام .چشمهایم خسته بود . جا نبود که بخوابم . توانستم پشتم را به زمین بگذارم و پایم را به دیوار زدم . سهم من از این اتاق به اندازه بالاتنه ام بود . لحظه ای چشم بستم . افکارم هجوم میاورد . ماموری آمد و گفت الان وقت خواب نیست . همه بشینید. نشستیم . این اتاق در راهروی باریکی قرار داشت که در انتهای آن یک سینک ظرفشویی و دست راست آن دو دستشویی و حمام با در نصفه داشت . دو اتاق دیگر هم بود که به آن انفرادی میگفتند. به شدت خسته و گرسنه بودم . شب ، نفری یک سیب زمینی به ما دادند و یک پتو . و برای صبحانه ، یک کف دست نان و به اندازه نصف قوطی کبریت ، پنیر . جا نبود بخوابیم . هفت و هشت شدیم. تنها روزنه به بیرون ، لابلای پره های یک هواکش کوچک بود . ساعت نداشتم و تشخیص زمان غیرممکن. هرگز پیش از آن با شلوار جین نخوابیده بودم . هرگز روی زمین سفت نیز . پتوی زبر بدبو یی داشتم . توی اتاق کوچک و زیر آن سقف دوازده نفری نفس میکشیدیم .پیش از آن هرگز معتادی را از نزدیک ندیده بودم و آن شب ، یک زن معتاد بالای سرم بود که مرتب بالا میاورد . با تمام این عجایب ، من بیهوش شدم . شنبه صبح از خواب بیدار شده بودم و حالا یکشنبه به پایان رسیده بود که بیهوش شدم . بیدارباش زدند . بدنم کوفته بود و درد میکرد . آیفون تصویری زنگ خورد و اسم مرا صدا زدند . دستبند . اداره دهم . حالا با دقت نگاه کردم . سالن بسیار بزرگی که دورتادورش میز بود . دیوارها تا نصفه ، سنگ مشکی بود . یک در کوچک و یک اتاق شیشه ای . مرا به اتاق شیشه ای بردند . یک میز و چند صندلی . دو مرد مسن با ریش نشسته بودند . دستور دادند دستبندم را باز کنند و برایم چای بیاورند . با اینکه تابستان بود ولی به شدت سردم بود . چیزی شبیه به هم خوردن دندانها و لرزیدن صدایم هنگام حرف زدن . مردان مسن گفتند که ما مربوط به این اداره نیستیم و از رهبری آمده ایم . می خواهیم بدانیم واقعیت چیست . فقط گوش کردند . نه چیزی نوشتند و نه من چیزی نوشتم . و پس از آن هرگز در هیچ کدام از مراحلی که گذراندم ندیدمشان . برگشتم به بازداشتگاه . پتوها نبودند . کمی ناهار دادند . برنجی که قرمز شده بود و بدبو . اما سوال و جواب در کار نبود . همچنان بدنم درد میکرد . اجازه دراز کشیدن نداشتیم . نشسته ، چشمهایم را می بستم . سرم به شدت سنگینی میکرد . فردا ، سه شنبه ، صبح زود به طرف دفتر شاملو حرکت کردیم . توی راهرو روی صندلی های سبز نشسته بودم . مامان را دیدم . او هم مرا دید . به طرفم دوید تا بغلم کند . کمالی گفت نزدیک نشو . و دیدم که دوباره به دیوار روبرو تکیه داد و روی زمین سر خورد . خندید و گفت اینجا نشستم که از روبرو ببینمت . سرم روی گردنم سنگینی میکرد ، اما صاف نشستم . هردومان همزمان به هم دروغ میگفتیم . در چشمانش وحشت و نگرانی را میدیدم . بابا دیرتر آمد . دنبال جای پارک میگشته و مامان صبر نکرده و زودتر آمده بود . شاملو دوباره بازجویی کرد و گفت این پرونده برای ما بسیار پرهزینه است . تو باید چیز دیگری بگویی . و من نمیدانستم چه میگوید . بعد از ظهر در اداره ده آگاهی روبه دیوار نشسته بودم . گفته بودند نباید برگردم . صدای فریاد دو نفر را می شنیدم که نزدیک می شدند . از لهجه شان فهمیدم افغانی هستند . کسانی آن دو افغانی را میزدند و فحش های رکیک میدادند . افغانی ها التماس میکردند . دور تا دور سالن دوانده میشدند . وقتی از پشت سرم رد میشدند صدای نفس نفسشان توی مغزم فرو میرفت . از گوشه چشم میدیدم که با هر قدم که برمیدارند لکه خون باقی میماند . ترسیدم . بعد ها فهمیدم که از آن در کوچک خارج شده و درین سالن برای اینکه کف پایشان ورم نکند دوانده میشدند . بعد ها بارها روبروی همین دیوار با سنگهای مشکی نشستم . خیره به دیوار زل میزدم و نگاهم به سایه هایی بود که روی دیوار نقش میبست . با نزدیک شدن هر سایه ، دندانهایم را به هم فشار میدادم که اگر از پشت توی سرم زدند ، دندانهایم نشکند . گردنم را سفت میگرفتم گه تا حد امکان جلوی ضربه را بگیرم . آن روز ، دو مرد به من نزدیک شدند . یک مرد تپل با هیکل معمولی و ته ریش که هرگز اسمش را نفهمیدم و مرد دیگری که اسمش سرهنگ کرمی بود . مرد تپل گفت برایم بگو چگونه قتل انجام گرفت . گفتم . گفت دختر ادا در نیار و واقعیت را بگو . گفتم واقعیت همین است که میگویم . کرمی پرید و از پشت موهایم را گرفت . سرم را به عقب کشید . درست مثل سربندی ، سرم را با قدرت به عقب کشید . گردنم گرفت . همانطور که موهایم را گرفته بود مرا کشاند و داخل اتاق با در کوچک پرتاب کرد . یک میز کوچک با صندلی پشتش . دو صندلی هم آنطرف اتاق بود . پشت میز نشستم . کاغذ و خودکار دادند . بنویس . نوشتم . با دستبند نوشتم . " من وقتی مورد هجوم از طرف دکتر سربندی قرار گرفتم در دفاع از خودم به او یک ضربه چاقو زدم . ناگهان کرمی از پشت توی سرم زد . ناگهانی بود و من گردنم را محکم نگرفته بودم . سرم روی میز خورد . کاغذ را برداشت و پاره کرد . از اول بنویس . واقعیت را بنویس . کرمی از اتاق خارج شد . مرد تپل گفت شوخی بردار نیست . تو همکاری کن ، ما به قاضی می گیم که همکاری کردی و بهت تخفیف میدن . فردا می خوان خانواده ات رو ، همه شونو بازداشت کنن. نمیخوای بهشون رحم کنی؟ گریه ام گرفت . گفتم واقعیت همینه . باور کنید . چرا منو زد؟ مگه چی باید بنویسم؟ گفت تو رو زد؟ تو به این میگی زدن؟ گفتم من چیز دیگه ای ندارم که بگم و فقط همونا رو می نویسم . گفت حتما باید بتکونن تو رو ؟ کرمی برگشت داخل اتاق . با دو مرد دیگر . یکی قدبلند و ریش دار و دیگری متوسط و بدون ریش . ان دو نفر نشستند روی صندلی . مرد تپل پشت سرم بود . کرمی داد زد می نویسی یا نه ؟ تا حالا اراجیف بافتی ، حالا راستشو بگو . مرد تپل گفت نه الان همکاری می کنه . الان مینویسه . یه کم فرصت بدین . داره فکرشو جمع میکنه . دوباره نوشتم. من در حالی که مورد هجوم سربندی قرار گرفته بودم در دفا... مرد تپل سرم را به عقب کشید و مرد بی ریش چند سیلی در دو گوشم زد . چپ راست ، چپ راست . و من اولین کتک واقعی را در زندگیم خوردم . کرمی داد میزد اسم این مرد چه بود ؟ گفتم سربندی .بلندتر داد زد اسم کوچکش ؟ و من نمیدانستم .
من ریحانه جباری نوزده ساله ، مردی را کشته بودم که حتی اسم کوچکش را نمیدانستم .

Sonntag, 27. April 2014

عامل یک قتل که با حکم دادگاه به قصاص نفس محکوم شده بود، 3 دقیقه پس از به دار کشیدن با گذشت اولیاء دم بخشیده شد


علی‌ اخوان پور:


مدیر زندان مرکزی تبریز گفت: عامل یک قتل که با حکم دادگاه به قصاص نفس محکوم شده بود، 3 دقیقه پس از به دار کشیدن با گذشت اولیاء دم بخشیده شد.

به گزارش روابط عمومی اداره کل زندان‌های استان آذربایجان‌شرقی، علی استادی اظهار کرد: فردی که به جرم قتل عمدی سال‌ها بود در زندان بسر می‌برد با درخواست قصاص اولیاء دم با وجود تلاش‌های مددکاران اجتماعی زندان از سوی اولیاء دم به دار مجازات آویخته شد.     

این در حالی بود که پس از تایید حکم، مسئولان قضایی، معاون دادستان عمومی و انقلاب تبریز و با تلاش‌های پیگیر مدیر و مددکاران زندان مرکزی تبریز با تشکیل جلسات صلح و سازش با خانواده مقتول تلاش برای نجات مرد اعدامی از مرگ را آغاز کردند تا سرانجام این تلاش‌ها نتیجه داد و مرد زندانی، با اعلام بخشش از سوی اولیاء دم، 3 دقیقه پس از رفتن به بالای دار سریعا توسط ماموران به پایین کشیده شد و پس از اقدامات اولیه درمانی به بیمارستان اعزام شد.

استادی افزود: حال عمومی این مددجو هم اکنون خوب بوده و در سلامت کامل بسر می‌برد و با عنایات خداوند متعال صدمه چندانی به اعضای بدن وی وارد نشده است و به زودی از بیمارستان ترخیص می‌شود.

استادی ضمن تقدیر و تشکر از گذشت فداکارانه اولیاء دم و پدر و مادر مقتول از تلاش گروه مددکاری زندان به خاطر اقدامات خداپسندانه و انسانی برای تلاش برای اخذ رضایت از شکات سپاسگزاری کرد.

وی همچنین افزود: برای زندانیان جرائم غیرعمد و همچنین افرادی که در پی خطا و اشتباه قابل گذشت مرتکب قتل شده‌اند با اخذ رضایت و ایجاد صلح و سازش در صورتیکه خطری برای سایر افراد جامعه نداشته باشند آزاد می‌شوند، که در سال گذشته نیز با تلاش‌های واحد اکیپ مددکاری زندان مرکزی تبریز 23 نفر از این افراد از چوبه‌دار رهایی یافته‌اند.

استادی یادآور شد: در چنین پرونده‌هایی در مراحل مختلف تلاش می‌شود که پس از صدور حکم، عفو و گذشت حاصل شود اما در نهایت این اولیاء دم هستند که در خصوص حق شرعی و قانونی خود تصمیم‌گیری می‌کنند.

Donnerstag, 24. April 2014

متن کامل دومین بیانیه ی ۱۲ زندانی در اعتصاب غذا

علی‌ اخوان پور:
۱۲ زندانی سیاسی محبوس در بند ۳۵۰ که از روز دوشنبه دست به اعتصاب غذا زده اند، در بیانیه ی دوم خود از اظهارات برخی رسانه های رسمی وابسته به قدرت و مقامات قضایی کشور که منادی عدالت در کشورند ابراز تاسف کرده اند.
به گزارش کلمه، زندانیان اعتصاب کننده ی غذا در بیانیه ی خود خطاب به ملت ایران تصریح کرده اند که ۴ ساعت درگیری در این بند تماما از سوی دوربین های مداربسته ضبط شده و قابل مشاهده است. آنان همچنین تاکید کرده اند که آنان که آنان که جویای کشف حقیقت هستند می توانند با مشاهده ی آسیب دیدگان یورش ۲۸ فروردین به کذب بودن اظهارات رییس سازمان زندان ها و وزیر دادگستری پی ببرند.
در این بیانیه گزارشی از آخرین وضعیت مجروحان این یورش در بند عمومی و انفرادی نیز ارائه شده است.
متن کامل دومین بیانیه ی ۱۲ زندانی در اعتصاب غذا که در اختیار کلمه قرار گرفته، به شرح زیر است:
ملت شریف ایران
ما در بیانیه اعلام شروع اعتصاب غذای اعتراضی خود نسبت به حوادث و فجایع اتفاق افتاده در بند ۳۵۰ زندان اوین در روز پنج شنبه مطالبی را به اطلاع شما رساندیم. در نامه ها و شکواییه های دیگر نیز آن حادثه با جزییات بیشتر تشریح شده است. اعتراص ما افزون بر نفس برخورد و فاجعه و ظلم بی سابقه ای که بر زندانیان بند ۳۵۰ رواداشته شد، بر عدم بررسی و تحقیق بی طرفانه نسبت به این فاجعه است.
متاسف و اما نه متعجبیم که می بینیم در این روزها مطالبی در رسانه های رسمی منتشر می شود که تنها اظهارنظرهای یکطرفه و بیان نظرات مقصران این حادثه آن هم بدون کمترین تحقیق و بررسی بی طرفانه است؛ روندی که مطابق آنچه پیش بینی می شد همچنان نیز ادامه دارد.
رییس سازمان زندانها در چند مصاحبه درگیری و حمله به زندانیان در بند ۳۵۰ را کلا تکذیب کرده و در مصاحبه اخیر خود اظهار داشته به هیچ کسی حتی یک تلنگر نیز زده نشده است.
وزیر دادگستری در مصاحبه خود که در روزنامه های مورخ اول اردیبهشت ۹۳ درج شده اظهار کرده است: ” … یکی دو نفر از زندانیان در این بازرسی دچار جراحت مختصری شده اند.
افرادی که این اظهارنظرها را کرده اند از دست اندرکاران دستگاه قضایی و قضاوت بوده اند و می دانیم که رعایت حداقل عدالت در اظهار نظر و قضاوت در یک مساله اختلافی استماع سخن طرفین آن اختلاف و سپس اظهارنظر است. بنابراین تردیدی وجود ندارد که اظهارنظر و قضاوت براساس اطلاعات یکطرفه، آن هم اطلاعات طرف متهم، قطعا هیچ نسبتی با عدالت و انصاف ندارد و تنها به معنی حمایت از متهم است.
افرادی که چنین اظهارنظرهایی کرده اند طبعا سخن مسولان زندان را شنیده و گزارش های آنان را دریافت کرده و براساس آنها چنین مواضعی را اتخاذ کرده اند. ولی واقعیت آن است که مسولان زندان اوین همگی در آن روز در بند ۳۵۰ حضور داشته و فرماندهی مدیریت همان عملیات و آن فاجعه را برعهده داشتنه اند و طبیعی است در توجیه و تایید و حتی تمجید از اقدامات خلاف خود سخن بگویند. ولی کسانی که قضاوت و اظهارنظر کرده اند و از سابقه کار قضایی نیز برخوردارند آیا نباید حداقلی از سخن طرف مقابل را هم می شنیدند، شواهد و صحنه ها را می دیدند، مجروحان و مصدومان حادثه را می دیدند، تصاویر دوربین های فیلم برداری را به طور کامل و نه تقطیع شده مشاهده می کردند و پس از آن قضاوت می کردند. این نوع داوری در کدام محکمه اسلامی و یا حتی غیراسلامی از کمترین اعتبار برخوردار و با کدام عدالت سازگار است؟ آیا تصور می کنند اینگونه اظهارنظرها می تواند افکار عمومی را قانع کند و توشه ای برای آخرتشان فراهم آورند.
روز دوشنبه اول اردیبهشت ماه که اولین ملاقات خانواده ها با زندانیان پس از فاجعه بود، دیدن وضع تنها تعداد معدودی از مجروحان و مصدومان آنچنان همه را منقلب کرد که برخی از آنها را با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند و در دنیای رسانه ای امروز قطعا اخبار آن به گوش همگان رسیده و می رسد. آیا بازهم آقایان می توانند بگویند حتی تلنگری به کسی نخورده و یا بگویند یکی دو نفر جراحات مختصری دیده اند.
ما برای اطلاع همگان و برای اطلاع کسانی که قرار است در این مورد بررسی و تحقیق کنند اعلام می کنیم که همه اتاق ها و راهروها و هواخوری بند۳۵۰ مجهز به دوربین های مداربسته است که تحرکات تمام نقاط زندان را فیلم برداری می کنند و برای اطلاع دقیق از آنچه اتفاق افتاده باید تصاویر تعدادی از این دوربینها بخصوص دوربین های راهرو ورودی، هواخوری و برخی دیگر از ساعت ۹:۳۰ تا ۱۳:۳۰ به طور کامل دیده شود. البته در مواردی ضاریین برای ضبط نشدن اقداماتشان زندانیان را به بخش اداری بند برده و در آن محل که فاقد دوربین است مضروب کرده اند. در مورد آن اقدامات نیز اظهارات مضروبان و آثار ضرب و جرح روی بدن آنها می تواند واقعیت ها را روشن سازد. اظهارات ۱۹ نفر از ۳۲ نفری که به انفرادی و بهداری منتقل شده بودند و اینک به بند ۳۵۰ بازگشته اند در مورد ضرب و شتم ها و برخوردهایی که با آنها شده آن قدر تکان دهنده است که هر قاضی با وجدانی را به تامل وا می دارد.
برای اطلاع عموم و نیز هر فرد و هیات منصف بی طرفی که قصد رسیدگی به این موضوع را دارد وضعیت چند مورد از مجروحان و مصدومان را که عمدتا اینک در بند ۳۵۰ حضور دارند اعلام می کنیم.
۱- آقای اسماعیل برزگری. وی در اثر ضربات وارده دچار شکستگی دنده ها شده و در وضعیت بسیار نامساعدی قرار دارد و خون ادرار می کند. با گذشت پنج روز از آسیب دیدگی وی تاکنون از اعزام به بیمارستان و معاینه توسط پزشک متخصص ممانعت شده است. در همان اولین شب نیز مجوز قانونی اعزام اورژانسی به بیمارستان طالقانی در میانه راه لغو شد.
۲- آقای فرشید فتحی. پای وی شکسته که توسط پزشک بیمارستان طالقانی معاینه و پای او آتل بندی شده است تا هفته آینده در مورد جراحی تصمیم گرفته شود.
۳- اکبر امینی. وی دچار شکستگی سر شده و مهره های گردنش آسیب دیده است. وی روز شنبه به بیمارستان شهدای تجریش منتقل شده و پزشک متخصص پس از بررسی اولیه دستور گرفتن ام.آر.ای و بستری شدن وی را داد ولی مسولان زندان بدون انجام این دستورات او را به زندان بازگرداندند و اکنون با آتل موقت در گردن محدودیت حرکتی و وضعیت نامناسبی دارد.
۴- امید بهروزی. وی در روز حادثه دچار بریدگی رگ دست شد و تاکنون از اعزام به بیمارستان ممانعت شده است. او که دو روز در بهداری با زنجیر به تخت بسته شده بود، تنها روز شنبه جراحت اش با سه بخیه پانسمان جدی شد.
۵- مسعود عرب چوبدار. وی از ناحیه کتف دچار دررفتگی شده و هنوز اقدام درمانی برای او صورت نگرفته است.
علاوه بر آسیب دیدگان حاضر در بند که همه زندانیان شاهد وضع جسمی آنها هستند، تعداد قابل توجهی از سایر زندانیان و بخصوص آنهایی که از انفرادی بازگشته اند آثار ضرب و جرح روی بدنشان کاملا مشهود است و ظاهرا قصد بر این است که اجازه بازدید و معاینه این افراد داده نشود تا این آثار به کلی برطرف گردد.
نمونه هایی از افرادی که در انفرادی دچار جراحت هستند:
۱- آقای محمد صدیق کبوددوند. خانواده وی که پس از چهار روز با خانواده خود ملاقات داشته اند از جراحت شدید وی از جمله شکستگی قفسه سینه و آسیب دیدگی در ناحیه سر و صورت خبر داده اند.
۲- بهزاد عرب گل. وی که از جانبازان جنگ تحمیلی است پس از اتمام تهاجم کاملا سالم بوده و به همراه چهارنفر دیگر به حفاظت زندان احضار و از آنجا به سلول انفرادی بند ۲۴۰ منتقل شده است. پس از چهار روز در جریان ملاقات با خانواده آثار ضرب و جرح شدید در سر و صورت (بینی) وی مشاهده شده است.
نباید فراموش شود که از ۱۳ نفری که هنوز در سلول انفرادی هستند، بیشتر آنها مجروح و مضروب شده اند و در مورد همه مجروحان و مضروبان ضروری است تا آثار آسیب دیدگی برطرف نشده، معاینه و تهیه گزارش انجام شود.
هشدار می دهیم که گویا سیاست مرتکبان این اقدامات خلاف همانطور که اشاره شد دفع الوقت است تا آثار جرم حتی الامکان بر طرف و امحا شود.
اعتصاب غذای ما در اعتراض به مظالم آشکار و غیرقابل انکار یاد شده است و تلاش می کنیم صدای مظلومیت زندانیان بند ۳۵۰ زندان اوین را منعکس کنیم. و به یاری خداوند قادر ایمان داریم.
۱- حسن اسدی زیدآبادی۲- امیر اسلامی۳- اکبر امینی ارمکی۴- عماد بهاور۵- قربان بهزادیان نژاد۶- مسعود پدرام۷- امین چالاکی۸- محمدصادق ربانی املشی۹- علیرضا رجایی۱۰- سید حسین رونقی ملکی۱۱- رضا شهابی۱۲- محسن میردامادی
سه شنبه دوم اردیبهشت ماه ۱۳۹۳

Mittwoch, 23. April 2014

حمله و تعرض جدید رژیم به حقوق شهروندان و زندانیان

علی‌ اخوان پور:
بیاد داریم که خامنه ای سال جدید را سال مقابله با رخنه و تعرض فرهنگی دشمنان نامید و خطرآن را حتی آن از مشکلات اقتصادی هم مهمتردانست. موضعگیری های اخیروی درمورد نابرابری حقوق زن و مرد و توصیف برابری جنسیتی هم چون سخنی ناحق و غیرعادلانه، جزتحقق همان راهبرد نوروزی اش نیست. سخنان صریح و بدون تعارف
رئیس قوه قضائیه در کسوت مهمترین مسئول دولتی به عنوان حافظ قانون و مدافع حقوق مردم در انکارمشروعیت حاکمیت به رأی مردم، حمله اخیربه زندانیان سیاسی باهدف زهرچشم گرفتن و اشاعه فضای رعب در جامعه، هیاهوئی که از دیدارمقامات اروپائی با شماری از فعالان حقوق بشری بوجودآوردند و کنسل دیدارشماری ازهئیت های اروپائی، و یا قشقرقی که پیرامون دفن ایرانشناس آمریکائی دراصفهان برپاکرده اند، همه و همه بخشی از نتایج کاربرد راهبردی است که اساس آن در همان سخنان خامنه ای به مناسبت سال جدید گنجانده شده بود.
تجربه نشان داده است که هرچه رژیم احساس خطربیشتری بکند و هرچه بیشتر نگران به هم خوردن تعادلش باشد، بهمان اندازه به فکرطراحی سناریوها و تعرض های تازه از موضوع واپسگرایانه می افتد و بهمان میزان درونمایه عمیقا ارتجاعی و قرون وسطائی اش را بیرون می ریزد و نهایتا درهمین بستراست که با عروج به آخرین فازانحطاط حکومتی به پایان خط خواهد رسید. درهر کشورمدعی دموکراسی اگر رئیس قوه قضائیه اش سخنی برخلاف نص قانون اساسی و رسمیش آنهم درباب حقوق اساسی شهروندان بزبان راند آن گونه که در جمهوری اسلامی صورت می گیرد، او ضمن عذرخواهی قادر به ادامه خدمت درآن پست نخواهد بود. اما در ایران اسلامی که بی قانونی و ولایت مطلقه قانون برتراست، ولی فقیه رئیس قوه قضائیه اش را از میان یکی از مرتجعترین و فاشیست ترین فقهای وابسته به خود برمی گزیند که نه فقط ذره ای استقلال رأی در او مشاهده نمی شود که سخنان رهبری برایش جایگاهی فراتر از هرقانون دارد.
حمله و تعرض جدید رژیم به حقوق شهروندان و زندانیان از کدام نگرانی رژیم منشأ می گیرد؟:
رژیم که برای نجات از تنگناهای خفه کننده اقتصادی ناچار به گشایش مناسبات سیاسی و اقتصادی با دولتهای غربی گشته است، درهمان حال بشدت نگران تسری آن به سایرحوزه ها است. گره زدن دو رویکردِهمزمان و متضادِقبض و بسط یعنی سیاست انبساطی درحوزه خارجی و سیاست انقباضی درحوزه داخلی، در جهانی که مرزهای رسمی در برابرروندجهان شمول اقتصادسرمایه داری و سیاست و فرهنگ و حقوق بشر... تاحدی بی معناشده و درهم تنیده شدن بیش از پیش آنها می تواند موجب بهم خوردن تعادل و توازن درونی یک سیستم درخود گردد، یک معضل جدی و یک پاشنه آشیل واقعی است که عبور از آن کارهربندبازی نیست و حتی از ردشدن از روی پل صراط هم خطرناک تراست. از همین رو اگر این پاشنه آشیل از سوی دیگربازیگران و نقش آفرینان هدف گرفته شود، چه بسا تعادل رژیم بهم بریزد. دوگانگی های ساختاری داخل وقتی به جریان ها و روندهای جهانی وصل شوند، یعنی درشرایطی که نادیده انگاشتن تأثیرات بین المللی و گزین سیاست عطف به درون و تنش با بیرون عملا شکست خورده و منشأانباشت بحران حاضربشمارمی رود و درحالیکه بخشی از حاکمیت تداوم آن را برای بقاء نظام خطرناک می داند و برای برون رفت از بحران کلافه کننده بدنبال گشایش اقتصادی و سیاسی با قدرت ها و بازار جهانی هست، اما بخش دیگری از حاکمیت ترکیب باصطلاح پروستریکا (بازسازی اقتصادی) با گلاسنوست (گشایش سیاسی ولو اندک) را با توجه به تراکم نارضایتی عمومی نسبت به اوضاع، خطرناک ارزیابی می کنند که می تواند منجر به آشوب های اجتماعی و زیرسؤال بردن اصل ولایت مطلقه و نواختن ناقوس فروپاشی نظام گردد. مگر نه این که در تظاهرات سال 88 در کمال ناباوری شاهدفریادمرگ براصل ولایت فقیه بودند؟. آنها تجربه فروپاشی نظام سلطنتی شاه (با زده شدن جرقه حقوق بشرکارتر) و نیز بلوک شرق و تجربه 78 و بویژه کابوس 88 را در برابرخود دارند و از احتمال تکرارآنها دچارلرز و کابوس می شوند. بهمین دلیل بشدت برعملکردوزارت علوم و وزارت فرهنگ و ارشاد و سست شدن تسمه های سانسور و کنترل مطبوعات و یا مقررات سفت و سخت دنیای مجازی حساسند و نگران برآمدجنبش های مطالباتی– سیاسی بویژه جنبش دانشجوئی و کارگری هستند. از این رو راهبردرهبری و باندهای افراطی حاکم، معطوف به ایجادعایق بندی بین دوسیاست متضاد انبساط مناسبات اقتصادی و سیاسی با خارج و انسداد سیاسی و امنیتی در داخل است. به عبارت دیگر اگر در وجه بیرونی لبخند کارآئی دارد، در داخل کاربردمشت آهنین گره گشاست و پیام نهفته درمعجون شفابخش "آقا" هم در ذیل همین راهبرد قرارمی گیرد .به نقل از مقاله پیام و ضدپیام و..".
در پشت سخنان اخیرصادق لاریجاتی درموردانکارمشروعیت برخاسته از رأی شهروندان و دفاع از قصاص و اعدام بخوبی ترس از گشایش فضای سیاسی و این که برجرئت شهروندان افزوده شود مشهوداست. او درجائی می گوید در ماه های اخیرهجمه هایی درباره حقوق بشر از سوی اتحادیه اروپا، وزارت خارجه انگلیس و آمریکا علیه کشور ما آغاز شده است که ما می گوئیم برای خودشان بحث می کنند، چرا که اقدامات ما مبنایی است. آنها اعلام می کنند که چرا در ایران اعدام وجود دارد که ما در پاسخ می گوئیم که بخشی از آن ناشی از قصاص است که حق است. درعین حال او در لابلای سخنانش برای بستن زبان اروپائیان به اعدام های بی مهابا در کشوری که با اختصاص سرانه اول کشتارعمد در مقیاس جهانی نام دولت ایران را پرآوازه کرده است، از بیان این که این اعدام ها و نیز تلفات نیروهای نظامی در مقابله با قاچاق به اروپا هم هست، غفلت نمی کند تا شاید باین ترتیب بتواند از میزان فشارها بکاهد. همانطور که در همان مقاله دربنداول محورهای پیشروی آمده است:
اقدام نخست درهم شکستن عایق بندی خارجی و داخلی رژیم است. تمرکز و کانونی کردن اعتراض ها علیه نقض صریح موازین آزادی و علیه سرکوب و حول مصادیقی چون محکوم کردن و مقابله با اعدام ها، آزادی زندانیان سیاسی و فعالین اجتماعی، آزادی تشکل های مستقل اعم از صنفی و سیاسی و آزادی مطبوعات و بطورکلی نقض خشن حقوق بشر در همه عرصه ها از جمله تبعیض های مبتنی برجنسیت و قوم و ملیت و مذهب و عقیده. افزایش فشار در این عرصه ها در کنارفشاربین المللی نهادهای حقوق بشری و افکارعمومی، می تواند عامل مؤثری در به چالش کشیدن سیاست عایق بندی و استراتژی تهاجمی رژیم درحوزه های داخلی باشد و بر تضادهای درونی اش بیافزاید و نهایتا منجر به نفس تازه کردن و سنگربندی جنبش ها و جامعه مدنی گردد. به تجربه دیده ایم که بازشدن فضای سیاسی در حکومت های توتالیتر نقش مهمی در شکل گیری جنبش های اعتراضی و فرایند فروپاشی استبداد و الیگارشی حاکم، و به صحنه آمدن و تعمیق مطالبات سرکوب شده دارد.
بی گمان این موج تهاجم جدید را تنها با گسترش مقاومت درعرصه های گوناگون می توان درهم شکست. وقتی خامنه ای حکم می دهد که زنان و مردان برابرنیستند، تنها پاسخش راه افتادن جنبشی است که بگویدحضرت آقا اشتباه می فرمایید! برخلاف"افاضات" شما ما برآنیم که برابری زن و مرد عین عدالت اجتماعی است. جنبش ضداعدام، جنبش ضدتبعیض جنسیتی* جنبش آزادی زندانیان سیاسی، همه و همه بخش های از یک کارزارگسترده ای است که هدفش به عقب راندن رهرنان آزادی و عدالت اجتماعی است. دغدغه های واقعی کشورهم چون فقر و بیکاری و یارانه ها، آلودگی زیست محیطی و خشک شدن دریاچه ها و تالاب ها و... هیچ قرابتی با دغدغه های خامنه ای و دیگرزمامداران کشورندارد. وقتی اعتراض های کنونی پاسخ لازم را نمی گیرد، مردم بناگزیر باید با صدای بلندتری نیازها و دغدغه ها و بی اعتمادی خود به حاکمیت را اعلام کنند. چنان که اخیرا مردم بی اعتنائی به فراخوان انصراف از یارانه ها را که درحکم بخشی از سهم وثروت های عمومی جامعه و متعلق به آنهاست، به یک رفراندوم واقعی تبدیل کردند. از سوی دیگر چندپارگی حاکمیت وقتی رفسنجانی و روحانی هم سخنان مافوق ارتجاعی خامنه ای را در مورد نابرابری زنان و مردان برنمی تابند، نشان دهنده آن است که تاچه حد رهبرواقعا "رهبر"است و تاچه میزان قدرت او سست و شکننده است و تنها قادراست باانتصاب مشتی نوکر و کارگزار سربفرمان و بله قربان گوئی چون صادق لاریجانی و سرداران سپاه و امثال آنها، پایه های قدرت فرتوت و پوسیده خود را برپا نگهدارد. امروزه بی اعتمادی جامعه و مردم به رژیم و از هرجناح در اوج است، این را رفراندوم نام نویسی یارانه ها و درجه کارکردکمپین های دولت ساخته بخوبی نشان داده است. چنانکه معاون حسن روحانی ابرازداشته است که آمارانصراف شهروندان از نام نویسی خوش آیندنیست. و حتی مانوراخیردولت در برپاکردن فیل بیمه مجانی و همگانی مردم ایران نیز تنوانست تأثیری در انصراف آنها بگذارد. و هم اکنون نیز برخلاف ادعاهای قبلی زمزمه هائی از قصددولت برای ورود به حسابهای بانکی بگوش می رسد!. نباید فراموش کرد که بافرونشستن گردوخاک تبلیغاتی و وعده و وعیدهای انتخاباتی و گشایش نسبی در مناسبات خارجی، زمان فروبردن نیش ها و انجام شوک درمانی آزادسازی قیمتها و از جمله مرحله دوم هدفمندسازی یارانه ها که مأموریت واقعی دولت روحانی و تیم اقثصادی همراه او را تشکیل می دهد، فرامی رسد. فقط باید شش دانگ مواظب بود که حاکمیت در جهنم مملو از مارغاشیه ای که برپا کرده است مجددا نتواند کارگزاری اژدها صفت و درنمک خوابانده چون احمدی نژادها را برای فریف مردم از توبره دومش بیرون بکشد!
2014-04-21 01-02-1393
http://taghi-roozbeh.blogspot.de/
خوشبختانه درفاصله کوتاهی ازانتشاریاوه های خامنه ای، درنخستین واکنش 2400 تن از دانشجویان علامه کبیربا انتشارتوماری خواهان برچیدن بساط طرح تفکیک جنسیتی دراین دانشگاه شدند. هم چنین 230 تن از اساتیددانشگاه در نامه ای به روحانی خواستاردفن با احترام ریچاردفرای باستانشناس پرآوازه آمریکائی در اصفهان شدند. اعتراضات مربوط به حمله وحشیانه مأموران به زندانیان سیاسی و بازتاب گسترده جهانی آن نیز بخشی از کارزارگسترده علیه تجاوزبه حقوق شهروندان است. با گسترش دامنه این نوع تعرضات می توان رژیم را چنان درمحاصره افکارعمومی داخل و جهانی قرارداد که دیگر به آسانی نتواند مجال و جرأت پیدا کند که بجای توجه به دغدغه های واقعی مردم پیرامون معیشت زندگی و آلودگی بی مهارآب و هوا و دهها و صدها معضل دیگراجتماعی ... به اجرای سناریوهای برآمده از ذهن بیمار و مالیخولیائی خود به پردازد.
نامه 2400 دانشجو و صدها استاد
http://www.radiofarda.com/archive/news/20140421/143/143.html?id=25357035
http://www.radiofarda.com/archive/news/20140421/143/143.html?id=25356255

Montag, 21. April 2014

آخوند خامنه ای در سخنرانی خود «برابری جنسی زن و مرد» را از جمله حرفهای کاملاً غلط غرب خوانده است

علی‌ اخوان پور:
 حکومت «زن ستیز آخوندها» و «افکار پوسیده خامنه ای»

آخوند خامنه ای، بلند مرتبه ترین آخوند در «سلسله آخوندیان»، صبح روز شنبه در دیدار با تعدادی از زنان تشکیل یک «مرکز عالی فرا قوه ‌ای» برای تدوین راهبردی صحیح در قبال مساله «زن» را ضروری دانسته است.
 
بیش از سی سال از سرکوب سیستماتیک زنان در «جامعه آخوند زده» ایران می گذرد. در این مسیر همه ترفندها از روضه خوانی های حکومتی و تبلیغات سنگین رادیو و تلوزیونی و تغییر کتب آموزشی در مدارس گرفته تا ضرب و شتم های خیابانی و انواع و اقسام مجازات های آشکار و پنهان و حتی وضع تبعیض های قانونی، آزموده شده است.
 
در چنین شرایطی «ضروری دانستن» تشکیل یک نهاد جدید از سوی به اصطلاح رهبر «سلسله آخوندیان» به خودی خود اعترافی ناخواسته به «ورشکستگی فرهنگی» حکومت آخوندها در قبال مسله «زن» است.  
 

آخوند خامنه ای در سخنرانی خود «برابری جنسی زن و مرد» را از جمله حرفهای کاملاً غلط غرب خوانده و گفته است: برابری همیشه به معنای عدالت نیست، عدالت همیشه حق است، اما برابری گاه «حق» است و گاه «باطل». وی پس از این مقدمه چینی با سفسطه گری  حرف اصلی را بیان می کند و  گوشه ای از فرهنگ «ارتجاعی» و «زن ستیز» آخوندها را به آشکارترین وجه ممکن به نمایش می گذارد.
 
وی زنان را موجوداتی خطاب می کند که «خداوند آنان را از لحاظ جسمی و عاطفی برای منطقه ویژه ای از زندگی آفریده است». وی سپس به طرز مضحکی خود را نیز در «جایگاه خداوند» قرار داده و به طرح این سوال می پردازد که: «با کدام منطق باید زنان را در عرصه هایی وارد کنیم که آنها را دچار رنج و سختی می‌کند؟»
 
آخوند خامنه ای در ادامه سخنرانی اضافه می کند: «برخلاف برخی دیدگاهها، اشتغال از مسائل اصلی مربوط به زنان نیست البته اشتغال و مدیریت مادام که با مسئله اصلی یعنی «خانواده» منافاتی پیدا نکند، ایرادی ندارد». وی سپس با دفاع از محدودیت تحصیل زنان در برخی رشته‌های دانشگاهی می گوید: «نباید رشته‌های تحصیلی و مشاغلی که متناسب با طبیعت زنان نیست به آنان تحمیل شود».
 
آخوند خامنه ای در اراجیف فوق با استفراغ افکار واپسگرایانه آخوندی، «حق انتخاب آزاد زنان» در نوع و روش زندگی را «باطل» اعلام کرده و آن را به «تحمیل» تعبیر می کند. وی عملاً زنان را «وسایلی» معرفی می کند که توسط خداوند برای «مناطق ویژه ای» آفریده شده اند و لذا باید در یک سری «مناطق ویژه» به کار گرفته شوند و حکومت آخوندها مسئول این است که این «مناطق ویژه» را برای زنان مشخص نماید. وی همچنین به طورغیر مستقیم «خانه داری» را یکی از این «مناطق ویژه» معرفی کرده و به صراحت اعلام می کند که «اشتغال از مسائل اصلی مربوط به زنان نیست» !  به عبارت دیگر در «فلسفه آخوندی» زن موجودی است در خدمت مرد که وظفیه اصلی او «ماندن در خانه» و «خانه داری» است.  
 
گفته های آخوند خامنه ای بهترین گواه بر ماهیت «ارتجاعی» و «زن ستیز» حکومت آخوندهاست که این بار از زبان عالی ترین مقام حکومت قرون وسطایی ولایت فقیه بیان شده است.
 
در حالی که «فرهنگ آخوندی» در سی سال گذشته با یک «نه بزرگ» از سوی جامعه ایران و به ویژه زنان شجاع کشورمان روبرو شده است به نظر می رسد روضه خوان خامنه ای و آخوندهای متعلق به عصر ماموت ها تمایل دارند تا شانس تحمیل افکار «پوسیده» و «ارتجاعی» به جامعه ایران را یک بار دیگر از طریق تاسیس یک «مرکز عالی فراقوه ای» امتحان نمایند و به اصطلاح آزموده را دوباره آزمایند.

حال پرسش اصلی و بزرگ  این است که آیا عمر «حکومت پا به گور ولایت فقیه» اجازه تاسیس این «مرکز عالی فرا قوه ‌ای» را به آخوند خامنه ای و «سلسله آخوندیان» خواهد داد ؟!  

Freitag, 18. April 2014

حمله وحشیانه عوامل امنیتی به بند زندانیان سیاسی در زیر سایه سکوت دولت تدبیر و امید!

علی‌ اخوان پور:
کلمه گزارش داد امروز بند ۳۵۰ اوین شاهد بی سابقه ترین برخورد و خشونت علیه زندانیان سیاسی طی قریب به دو دهه گذشته بود، خشونتی که با خونریزی توام شد.
به گزارش خبرنگار کلمه، بر اثر تهاجم امروز صبح به بند ۳۵۰ اوین که توسط عوامل اطلاعات سپاه، وزارت اطلاعات و بیش از یکصدنفر از سربازان گارد سازمان زندانها صورت گرفت زندانیان بند ۳۵۰ با باتوم و … مورد ضرب و جرح قرار گرفتند که بیش از سی تن از آنان مجروح و مضروب شدند و دستکم چهارتن از زندانیان سیاسی به دلیل خونریزی و شکستگی به بیمارستان خارج از زندان منتقل شده اند. سی و دو نفر نیز به پس از ضرب و جرح به انفرادی منتقل شده اند.
تهاجم امروز در پی اعتراض و مقاومت زندانیان در برابر برنامه خشن بازرسی به وقوع پیوست و بیش از پنج ساعت به طول انجامید. ماموران از کلیه عملیات خود فیلم و عکس تهیه کرده اند.
شدت برخورد و خونریزی در بند ۳۵۰ به حدی بود که در هنگام انتقال زندانیان مجروح به انفرادی و بهداری زندان، مینی بوس حامل آنها خونین شد. همچنین محوطه هواخوری این بند نیز به خون زندانیان آغشته شد.
پارگی رگ دست امید بهروزی، شکستگی دنده اسماعیل برزگری، شکستگی سر اکبر امینی، یک مورد حمله قلبی منجر به اعزام به سی سی یو، چندین مورد شکستگی و جراحت انگشتان دست و پا، جراحت و خونریزی صورت و آثار کبودی ناشی از باتوم بر روی بدن تعداد زیادی از زندانیان وجود دارد، از جمله آثار تهاجم پنجشنبه در بند ۳۵۰ است.
براساس این گزارش، زندانیانی که به انفرادی منتقل شده اند پس از انتقال از تونل سربازان باتوم به دست و ضرب و شتم شدید با دستبند و چشم بند به انفرادی ۲۴۰ و یا مکان دیگری منتقل شده اند؛ از وصعیت سلامتی این افراد اطلاعی در دست نیست.
بخشی از ضرب و جرح زندانیان که تنها رفتار اعتراضیشان سرودخوانی بود، در هواخوری بند و بخش دیگری نیز در اتاقها و سالن ها صورت گرفت. سربازان و لباس شخصی ها عمدتا سر زندانیان را از بالای پله ها هدف باتوم قرار داده اند. سرهنگ امانیان مسول کل حفاظت زندانهای تهران و قبادی مسول حفاظت زندان اوین از نزدیک شاهد و آمر این رویداد یوده اند.
عبدالفتاح سلطانی، محمد امین هادوی، سعید متین پور، بهنام ابراهیم زاده، بهزاد عرب گل، هوتن دولتی در میان ۳۲ انتقال یافته به انفرادی هستند.
کلمه در تلاش است که جزییات بیشتری از این واقعه دردناک و برخورد سبعانه را پس از بررسی و تایید، منتشر سازد.
از همه انسان های دلسوز و شرافتمند نیز، در هر جایگاه و با هر مقام و مسئولیتی، انتظار می رود در برابر ریختن خون زندانیان بی دفاع سکوت نکنند و در پاسخ به ندای وجدان خود، از هر اقدامی برای توقف خشونت ها علیه اسرای حاکمیت دریغ نورزند.
 و تمام این اقدامات وحشیانه به اضافه اعدام های فله ای وهر روزه٬ همچنان در زیر سایه سکوت تلخ و ممتد دولت تدبیر و امید در خصوص این موارد ادامه دارند!
 ولی افاضات غیر مستدل از سوی رئیس جمهور در مواردی دیگر همچون«در قانون اساسی ایران تبعیض مذهبی و جنسیتی نیست» و یا اینکه « در این کشور شایسته‌سالاری حاکم است و تمام مردم ایران‌زمین تحت لوای قانون اساسی از حقوق شهروندی برابر برخوردارند.» ادامه دارد!

آخوندهای شیعه، مدعیان غرب و بیگانه ستیزی



علی‌ اخوان پور:
یکی از تهمت هایی کثیفی که آخوندهای شیعه همیشه به دیگر باوران ایران وارد ساخته اند رابطه آنان با دول دیگر و خیانت به ملت و کشور در راستای خدمت به این قدرتهای خارجی است. از جمله بهائیان، یهودیان، اعضای برخی احزاب سیاسی و متجددین غیر مذهبی حتا پادشاهان و سلاطین که همین آخوندهای کلاش آنانرا سایه خدا بر روی زمین معرفی میکردند از این افترا بر کنار نبوده اند، حال آن که مروری بر تاریخ معاصر مناطق شیعه نشین از جمله هند و شهر اود، در پایه کوهستانهای هیمالیا، در میان بنگال و دهلی نشان می دهد که این در واقع آخوندها و متولیان مذهب شیعه بودند که در پی اهداف سودجویانه به نقشه های استعماری انگلیس در منطقه خاور میانه و جنوب آسیا کمک نموده اند. هر چند که خیانت کاشانی به مصدق و کمکهای وی به اجرای نقشه استعمار انگلیس در ایران هم نمونه ای بسیار معاصر از این روابط پشت پرده و پنهان آخوندها در ایران است. زنده یاد احمد کسروی مینویسد: بزرگترین آرزوی آخوند در دو قرن پیش رسیدن به پول هند و گردآوردن مقلدانی از بازرگانان مقدس ایرانی بود. او همچنین میافزاید: آخوند روزی خواریش از دو راه است، یکی از پول هند که سالانه با دست نمایندگان انگلیس به حجج اسلام میرسید و آنان هر چه میخواستند برمیداشتند و باقیمانده را به طلبه های پیرامون خود می بخشیدند، دیگری پولهایی که بازرگانان و توانگران باصطلاح مقدس که با اجحاف و گران فروشی به مردم ایران برایشان می فرستادند و یا با خود به شهر های کربلا و نجف میبردند.
حکومت اود در سال 1739 میلادی به دست میر محمد امین نشاپوری معروف به سعادت خان برهان الملک که از خراسان به هند رفته و در خدمت پادشاهان مغول هند در آمده بود قرار داشت، او در سال 1722 میلادی با فرمانی از جانب حکومت مغول هند فرماندار منطقه گشته، پس از پیمانهایی با راجاهای هندی و مسلمانان سنی چون خود را از حکومت مرکزی مستقل میدید با کمک به نادر شاه در حمله وی به هندوستان قادر شد که فرمان حکومت اود را به عنوان پاداش برای خویش و خانواده اش از پادشاه ایران دریافت کند. پادشاهان اود تحت عنوان نواب، شیعی مذهب بودند و به همین دلیل اکثر مشاغل مهم سیاسی و دولتی را شیعیان که کمتر از 1% از جمعیت اود را تشکیل می دادند در دست داشتند. نوابان اود دلبستگی های شدید مذهبی داشتند و این علاقه به حدی بود که بر پایه نوشتار تارنمای نگاه به هندوستان حرمی مشابه حرم علی ابن ابیطالب در نجف را در شهر لاکنو ساخته بودند. جوئن کول در نوشتار مکانهای مقدس و جنگهای مذهبی( سیاست، فرهنگ و تاریخ شیعه) مینویسد: آنها از ترویج روحانیت شیعه حمایت می نمودند و علما را مورد احسان خویش قرار می دادند. این سفرۀ گسترده باعث جذب روحانیان ایرانی به هند و رقابتهایی در میان روحانیان شیعه ایرانی و هندی گشته بود که در این میان ملایان هندی برای آشنایی بیشتر با دربار و رسوم محلی معمولاً مشاغل مهم مانند پیشنمازی جمعه را بدست می گرفتند. روحانیون ایرانی گاه ترجیح می دادند که در مناطق متصرفه ای که به دست انگلیسیها اداره می شد به امور مذهبی بپردازند تا مجبور به تن دادن به خواسته های نوابان اود نباشند.
سلطۀ کمپانی هند شرقی در هند و استفاده انگلیس از ضعف دولت عثمانی و نفوذ روز افزونش در عراق عثمانی به انگلیس اجازه داده بود که در مراکز مهم شیعه نفوذ کند. این امر در تجزیه امپراطوری های هند و عثمانی و بوجود آمدن کشورهای نوپای پاکستان و عراق به دست انگلیس بسیار موثر بود. از سال 1704 تا 1831 میلادی عراق تحت حکومت فرمانروایان مملوک بود که بردگان مسلمان گشته گرجی بودند و از جانب حکومت عثمانی فرمان حکومت ولایات عراق را داشتند. در سال 1763 کمپانی هند شرقی یک مرکز تجارتی در بصره بپا نمود و متعاقباَ مرکزی دیگر در بخشی که امروز کویت است برقرار کرد. در سال 1798 کمیته سری کمپانی هند شرقی اولین کاردار انگلیسی بغداد را تعیین نمود و در میان وظایف دیگر از او خواست تا رابطۀ دوستی بین والی بغداد و کمپانی را استحکام بخشد. در این رابطه انگلیسیها پس از سالها ارتباط با آخوندهای شیعه و پرداخت پولهای هندی بدانها بی شک از حمایت آنها برخوردار بودند. از آن پس نیز کاردار انگلیسی بغداد همانگونه که عنوان شد در رساندن کمکهای مالی به آخوندها شیعه و قدرت بخشیدن بدانها نقشی فعال داشت.
قدرت آخوندها شیعه در عتبات باعث شد که آنها خود را بصورت فزاینده ای از حکومت مرکزی عراق مستقل ببینند. والیان مملوک ولایات عراق نیز کار را بر شیعیان آسان می گرفتند. در غیاب حکومت قدرتمند مرکزی، گروههای اوباش که کارشان باج گیری و قتل و دزدی بود در مناطق شیعه پدیدار شدند. خلافکاران و قانون گریزان و متواریان ارتش از ایران و عراق به عتبات روی می آوردند و به گروههای اوباش می پیوستند و راهزنان عرب مالهای دزدی را برای نگهداری به کربلا می آوردند. این گروههای مافیایی که نظیر چماقداران و حامیان شیوخ تشیع در ایران خود را عیاران و لوطیان می نامیدند با آخوندهای شیعه متحد گشته و زمام امور را در شهرهای شیعه جنوب عراق بدست گرفته بودند. نام سلطان عثمانی در نمازهای جمعه برده نمی شد و به گزارش انگلیسیها کربلا با نوعی استقلال رفتار می نمود. در کربلا دو دسته عمده از این لوطیان وجود داشتند. عده ای یه سرکردگی میرزا صالح خود را مریدان مجتهد اصولی سید ابراهیم قزوینی می دانستند. دسته دیگری نیز به سرکردگی سید ابراهیم زعفرانی مجتهد شیخی سید کاظم رشتی را پیشوای خویش می خواندند. در نگاهی به تاریخ هفت هزار ساله جنگ و سود در عراق، به قلم ادوین بلک، وایلی که در سال 2004 میلادی میخوانیم در سال 1831 حکومت عثمانی به فرمانروایی مملوک که هوای استقلال داشت خاتمه داد و علی رضا پاشا را فرماندار ولایات عراق نمود. سرپیچی شهرهای شیعی عتبات از فرامین حکومت مرکزی باعث شد که در سال 1835 علی رضا پاشا کربلا را با 3000 سرباز محاصره کند. این محاصره منجر به حمله نگردید و علی رضا پاشا بدون موفقیت و با قبول پیشنهاد پرداخت مالیات بیشتر از سوی کربلا به بغداد بازگشت. اما در سپتامبر 1842 نجیب پاشا جای علی رضا پاشا را گرفت و از سوی سلطان عثمانی فرمانروای عراق گردید. نجیب پاشا فردی بسیار سختگیر و در پی یکپارچگی قلمرو عثمانی و اعمال کنترل از سوی حکومت مرکزی بود. به همین سبب بر اساس آنچه که جوئن کول در نوشتار جاهای مقدس و جنگها مذهبی مینویسد: در اکتبر سال 1842 درخواست نجیب پاشا برای ورود به شهر کربلا از سوی دسته های حاکم بر شهر رد شد و از او خواستند که بدون سپاه و تنها با چند محافظ وارد شهر شود. نجیب پاشا کربلا را محاصره نمود و اعلام کرد که اگر دروازه ها را نگشایند به زور متوسل خواهد شد. ایرانیان جمعیت عمده ای را در کربلا تشکیل می دادند و کنسول ایران در کربلا تقاضای شش ماه مهلت برای خروج ایرانیان نمود اما تقاضای او از جانب پاشا رد شد. پس از آن گروهی از سران شهر راه مذاکره با پاشا را باز نمودند و جمعی از آنها از جمله شاهزاده تبعیدی قاجار ظل السلطان و سید کاظم رشتی برای مذاکره به اردوی پاشا رفتند. تلاشهای مصرانه ظل السلطان و رشتی برای توافق بی نتیجه ماند و شرایط نجیب پاشا برای قرار دادن ارتش عثمانی در شهر و برچیده شدن دسته های اوباش مورد قبول واقع نگردید. نجیب پاشا از ساکنین شهر در خواست نمود که خود را از دسته های اوباش جدا نمایند و قول داد که آن عده که به آرامگاه امام حسین و یا عباس و یا خانه های سید کاظم رشتی و ظل السلطان پناهنده شوند از گزند مصون خواهند بود. در ژانویه 1843 نیروهای عثمانی حصار شهر را در هم شکستند و برای سر هر لوطی 150 پیاستر جایزه تعیین نمودند. پس از آن سربازان نجیب پاشا به چنان کشتار بی رحمانه ای پرداختند که برخی ساکنین شهر گمان نمودند امام غایب آمادۀ ظهور گشته است. بر پایه ی نوشتار سیاستهای فرا ملیتی شیعه، شبکه های مذهبی و سیاسی در خلیج، به قلم لاورنس لوئر، از انتشارات دانشگاه کالیفرنیا که در سال 2008 میلادی منتشر شد در این ماجرای خونین بیش از 5000 نفر و به عبارتی 15% از جمعیت شهر در کربلا کشته شدند و شهر خسارتهای فراوان دید.

به دنبال خبر تعويق موقت اجراى حكم اعدام ريحانه جبارى نگرانى مردم در رابطه با احتمال اعدام مخفيانه ريحانه افزايش يافته است

علی‌ اخوان پور:

تعويق اجراى اعدام ريحانه به معنى لغو آن نيست- اعتراضات بايد وسيعتر شود

به دنبال خبر تعويق موقت اجراى حكم اعدام ريحانه جبارى نگرانى مردم در رابطه با احتمال اعدام مخفيانه ريحانه افزايش يافته است. همزمان ترس و وحشت رژيم از اعتراضات در كشورهاي مخلتف عليه اعدام ريحانه و افزايش تعداد امضا كنندگان طومار حمايتى بيشتر شده است. تمام مشاهدات و اخبار نشان ميدهد كه رژيم جهت لغو اعدام ريحانه تحت فشار است و به همين دليل در اشكال مختلف سعى كرده است از فشارهاى وارده بكاهد.

شيوا محبوبى, سخنگوى كميته مبارزه براي آزادى زندانيان سياسي در نامه اي در تاريخ ١٦ اوريل به اتحاديه اروپا, از مسئولين بخش سياست خارجى درخواست كرد كه به رژيم جهت لغو حكم اعدام ريحانه فشار بياورند. لازم به ذكر است كه روز دوشنبه چهاردهم اوريل اتحاديه اروپا اطلاع داد جمهورى اسلامى به آنها اطلاع داده است كه اعدام ريحانه در روز ١٥ اوريل اجرا نخواهد شد و از اتحاديه اروپا خواسته اند اقدام اضطرارى رسمى ( ديمارچ) را كه قرار بود براى لغو اعدام ريحانه انجام دهند به اجرا نگذارند چرا كه به ضرر ريحانه تمام خواهد شد!

شيوا محبوبى طى نامه اى به اتحاديه اروپا و در جواب به نكات فوق, به وضعيت ريحانه و اينكه اخيرا رژيم از ريحانه خواسته است متنى را مبنى بر اينكه ريحانه به خارج کشور ربطي ندارد و جاسوس نيست امضا كند. وى همچنين اشاره كرد كه مادر ريحانه را مجبور به سكوت كرده اند و اخبار حاكى بر اين است كه وكيل سربندى قبلا وكيل اطلاعات در كيس زهرا كاظمى بوده است. به همراه اين نامه نكاتى كه مصطفايى وكيل سابق ريحانه گفته بود به علاوه انعكاس وضعيت ريحانه در رسانه ها و نامه هنرمندان در حمايت از ريحانه براى اتحاديه اروپا ارسال گرديد.

شيوا محبوبى دربخشى از نامه اظهار داشت : " رژيم اگر به شما اعلام كرده است كه در اجراي حكم اعدام ريحانه تصميم گيرنده نيست , پس چرا ميگويد اجراى اقدام اضطرارى از سوى اتحاديه اروپا در وضعيت ريحانه تاثير منفى دارد؟ واقيعت اينست كه اين حقه كثيفيست كه هميشه از سوى رژيم اعمال ميگردد تا به اين طريق اعتراضات و فشار را كمتر كند و زندانى را مخفيانه اعدام نمايد. ريحانه هر لحظه ممكن است اعدام شود و اين يك خطر جدى و فورى است . من از شما ميخواهم كه با قاطعيت بر رژيم جهت لغو رسمى حكم اعدام ريحانه فشار بياوريد. اعتراضات در داخل و خارج از ايران براى نجات ريحانه بيشتر شده است. فشار اتحاديه اروپا به رژيم ميتواند نقش مهمى داشته باشد و رژيم اين را ميداند و به همين دليل از شما خواسته است كه اقدام اضطرارى انجام ندهيد. ما نياز به اقدام فورى شما براى نجات جان ريحانه هستيم."

مردم آزاديخواه

تعويق اجراى حكم اعدام ريحانه به معنى لغو آن نيست. رژيم در مقابل اعتراضات جهانى ممكن است عقب نشينى كند اما اگر اعتراضات و فشارها را ادامه ندهيم رژيم حكم اعدام را اجرا خواهد كرد. تا حال علاوه بر امضاى طومار و برپايى تجمعات در كشورهاي مختلف تعدادى از حمايت كنندگان ريحانه با ارسال نامه به اتحاديه اروپا خواستار فشار بيشتر بر رژيم جهت لغو حكم اعدام ريحانه شده اند. تعداد اين نامه ها بايد افزايش يابد. ما بايد سازمانهاي جهانى را وادار كنيم كه به جاى مماشات با رژيم جنايتكار اسلامى در ايران به اين رژيم جهت نجات ريحانه فشار بياورند. به ميزانى كه ما, اعتراض و تجمع و فشار بر سازمانهاي بين المللى را كاهش دهيم , به همان ميزان رژيم دستش در اعدام ريحانه و ريحانه ها بازتر ميشود.

به اعتراض خود تا لغو حكم اعدام ريحانه و آزاديش ادامه دهيد. طومار حمايت از ريحانه را كه توسط بيش از صد هزار نفر حمايت شده است امضا كرده و براي دوستان و شبكه خود بفرستيد.

https://secure.avaaz.org/en/petition/Catherine_Ashton_Ban_Ki_Moon_Ahmad_Shaheed_Save_26_year_old_woman_from_being_hanged_in_Iran

/?sgoyhhb



در عين حال به اتحاديه اروپا نامه بفرستيد و خواستار فشار به رژيم جهت لغو حكم اعدام ريحانه جباري بشويد. شما ميتوانيد نامه زير را در ايملتان كپى كرده و به آدرس زير به اتحاديه اروپا ارسال داريد.

بياييد ما صداي ريحانه جبارى و مادرش باشيم.

كميته مبارزه براى آزادى زندانيان سياسي

Dienstag, 15. April 2014

روایت بهاره هدایت از روزهای زندان، دادگاه و روز صدور حکم زندان ده ساله‌اش

علی‌ اخوان پور:
سی و سه ساله شده و سهمش از زندگی عاشقانه در کنار همسرش تنها یک سال است. سی و سه ساله شده و باید از حرفهای دلش نامه ای بنویسد به جای زمزمه در گوش معشوق. حرف ها و تندی های قاضی را می شنود که ترغیبش می کند به اعتراف به پشیمانی و بر سر ایمان و عقیده اش می ایستد اما می گوید برای شنیدن صدای عشقش حاضر است، خواهش کند. صدایی که «مثل شنیدن صدای اقیانوسه از ته سیاه‌چال .. انگار از توی تاریکی یه لحظه آبیِ بی‌نهایت اقیانوس رو ببینی.» بهاره هدایت، فعال دانشجویی و عضو شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت که این روزها در زندان اوین حکم ده سال حبس تعزیری خود را می گذراند در نامه ای برای همسرش از لحظه ای نوشته است که توسط دادستان تهران از حکم خود مطلع شد. بهاره هدایت دی ماه سال ۸۸ بازداشت و پس از ماه ها انفرادی و بازجویی در اردیبهشت ماه ۱۳۸۹، شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی مقیسه، بهاره هدایت را به اتهام «اجتماع و تبانی علیه نظام»، «توهین به رهبری» و «توهین به رئیس‌جمهوری و تبلیغ علیه نظام» به ۷ سال و نیم زندان محکوم کرد. هم‌چنین حکم دو سال حبس تعلیقی بهاره هدایت به اتهام «اقدام علیه امنیت از طریق برگزاری تجمع ۲۲ خرداد سال ۸۵» نیز به اجرا درآمده و وی در مجموع به ٩ سال و نیم حبس محکوم شد که شعبه ۵۴ دادگاه تجدید نظر استان تهران در مرداد ۱۳۸۹، این حکم را عینا تایید کرد. بهاره هدایت که در میان دانشجویان به عنوان سمبل دانشجوی منتقد ایرانی شناخته شده مدت ها برای تحت فشار قرار دادن او در بند متادون زندان اوین در کنار زندانیان مرتبط با مواد مخدر نگهداری شد و مدت ها نیز ممنوع الملاقات بود. این فعال دانشجویی و زنان جایزه هرالد ادلستام سوئد را به دلیل “شجاعت فوق العاده و تعهد به عدالت فعالانه در برابر نقض حقوق بشر در ایران” در سال ۱۳۹۱ دریافت کرد. با این حال نامه هایی که گهگاه از درون زندان برای همسرش می نویسد سرشار از شور و طلب زندگی است. عروسی که فقط یک سال در خانه اش زندگی کرد هر بار از رویا و آرمان و زندگی اش را چنان به هم پیوند می زند که درک ده سال حبس برای این سرمایه ی کشور را دشوار می کند.

Montag, 14. April 2014

کمپین برای نجات جان ريحانه جباري ۲۶ ساله در آستانه اعدام

علی‌ اخوان پور:
1966177_280771388749774_1752044477_o


هفت سال قبل بود که ريحانه با مرتضي آشنا شد، مردي همسن پدرش که براي انجام کار به او مراجعه کرده بود. ريحانه طراح دکوراسيون بود و در يک مکالمه تلفني مرتضي از اين شغل او خبردار ميشود و از او ميخواهد براي انجام کار به دفترش مراجعه کند. او سوار ماشين مرتضي ميشود و ظاهرا براي صحبت کردن در مورد چند و چون کار راهي دفتر کار مرتضي ميشوند.
مرتضي در مسير رفتن به سوي محل کارش در مقابل يک داروخانه متوقف ميشود و چيزهايي ميخرد، وقتي وار محل کار ميشوند، ريحانه مي بيند اينجا محل کار نيست يک خانه است. مرتضي دو ليوان شربت روي ميز گذاشته و فورا در را مي بندد و دستش را دور کمر ريحانه گره زده و به او ميگويد راه فرار نداري! در درگيري ريحانه با مرتضي و در جريان دفاع از خود، ريحانه با چاقو به کتف مرتضي ضربه اي زده و فرار ميکند . مرتضي در اثر خونريزي فوت ميکند.
آزمايشات نشان داده که آبميوه روي ميز حاوي داروي بيهوشي بوده است. ريحانه را دستگير کرده و بعد از شکنجه از او اقرار ميگيرند که قتل برنامه ريزي شده بود و حتي گفته ميشود به او گفته اند قتل سياسي بوده است چرا که مقتول که همسن پدرش بوده و بعد از خواندن دو رکعت نماز قصد تجاوز به ريحانه را داشته، يکي از مامورين قبلي وزارت اطلاعات بوده است.
يکي از هم بنديهاي ريحانه گفته است در يک ملاقات سريع با او در جريان هواخوري جاي زخم هايي را بر بدنش ديدم که در اثر شکنجه بود او را چنان زده اند که اعتراف کند قتل سياسي بوده است.
مادر ريحانه بازيگرو مدرس تئاتر است. او از همه استمداد خواسته کمک کنند فرزند دلبندش زنده بماند.
وکيل پرونده عبدالصمد خرمشاهي گفته است حکم قطعي شده و براي اجراي احکام ارسال شده است، اما خرمشاهي معتقد است احتمال اجراي حکم در اين هفته کم هست و قرار است چند جلسه صلح و سازش با خانواده مقتول داشته باشند.
بر عليه اين حکم اعدام طوماري اعتراضي از روز گذشته در دسترس عموم است که ميتوانيد با مراجعه به اين لينک ، آنرا امضا کنيد:
https://secure.avaaz.org/en/petition/Catherine_Ashton_Ban_Ki_Moon_Ahmad_Shaheed_Save_26_year_old_woman_from_being_hanged_in_Iran/?fgoyhhb