علی اخوان پور:
بعد از انتشار سخنان غلامعلی حداد عادل با این ادعا که «شبهای شعر گوته کار انگلیسیها بود» بهانهای به دست آمد که به سراغ شرکت کنندگان این شبهای شعر برویم. و بالاخره این افتخار را داشتیم که با استاد اسماعیل خویی به گفت و گو بنشینیم، صدای درد قلم و رنج مردمی را از او بشنویم که طی سی و پنج سال شاهد ذبح هر روزهی انقلابشان بودهاند، انقلابی که حاصل دهههای متمادی مبارزات آزادیخواهانی بود که به براندازی نظام سلطنت و اتمام ریشههای دوانده شده نظام سرمایهداری در ایران امید داشتند و آن چه پس از ربوده شدن انقلابشان به دست اسلامگرایان نصیبشان شد اعدام بود: اعدام سرها، زبانها، قلمها، و بشر.
اسماعیل خویی: دوستان درود بر شما و هنگامخوش میگویم به هممیهنان و همزبانانم در هر جای جهان که هستند به خصوص در ایران امروزی، ایران آخوندزده و بدبخت. آقای حداد عادل وظیفهی انقلابی و اسلامی خودش را دارد انجام میدهد. اجازه بدهید برای آنکه حرفم را زده باشم، اول از مفهوم”تقیه” در اسلام چند کلمهای بگویم. “تقیه” که همریشه است با تقوا (یعنی دروغ گفتن پرهیزگارانه) و مسلمانان حق دارند، البته مسلمانان شیعی بهویژه شیعیان دوازده امامی که هرگاه اسلام یا جان خودشان را در خطر دیدند به دشمن دروغ بگویند.
این مفهوم اندک اندک به یکی از اصول شیعیان بدل شده است. اگر بخواهم مقایسه کنم و حرفم را به روشنی بگویم نخست باید اشارهای بکنم به سوگندنامهی بقراط که با آن پزشکان پیمان میبندند که از جان و زندگانی بیمار پشتیبانی کنند تا واپسین لحظه. و این اصل هیچ استثنایی ندارد. چرا؟ برای آنکه هر استثنایی بر اینگونه اصول را بپذیریم به تدریج کش میآید و کم کم قانون را از اصل درمیآورد و خودش تبدیل به اصل تازهای میشود.
فرض کنید اگر سوگندنامهی بقراط یک استثنا میداشت. مگر بیمار دچار بیماری علاجناپذیری باشد و یا سخت عذاب بکشد، همین مگر به زودی پزشکان میرسند به جایی که بهخصوص وقتیکه مصلحتهای سیاسی و اجتماعی، تاریخی و یا سکت و گروه خودشان پیش آید که حتی بیمار را به علت یک سرماخوردگی ساده بکشندو بهانهشان این باشد که طفلکی آنقدر وحشتناک عطسه میکرد که کم بود سقف خانه بر سرش فرو بریزد. “تقیه” هم در آغاز یک چنین اصلی بوده است. یعنی شاید با نیکخواهی پدید آمده باشد که از آنجا که دشمنان نیرومند بودهاند و شمار این حضرات شیعیان هم کم بوده برای دفاع از جان خود بهویژه برای پیشبرد اسلام، فرد مسلمان حق داشته است که به دشمن دروغ بگوید. کم کم این چگونگی از خمینی به این سو به قاعده بدل شده است. زشتترین جنبهی اسلام عزیز، اسلام خمینی بدل شده است. و امروز به بهانهی دفاع از اسلام و برای پیشبرد اسلام و برای نگاهداشتن فرمانفرمای آخوندی همهی دستاندرکاران این حاکمیت به خودشان اجازه میدهند که در همهی زمینهها و به همهگان دروغ بگویند. کم کم چشماندازی که پیش روی ماست، از دشمن تمام جهان است یعنی اسلام کنونی، یعنی فرمانفرمای آخوندی دو دشمن اصلی دارد. یک: همهی کشورهای جهان. دو: بیشترین مردمان ایران. و هم در سیاست خارجی و هم سیاست داخلی به خودشان اجازه میدهند که به همهگان دروغ بگویند. در نتیجه آقای حدادعادل با وجدان راحت دروغ میگوید. بیانکه گونههایش سرخ شود. بدون آنکه کوچکترین خارخار وجدانی احساس کند. دروغ میگوید حتی با سرفرازی. انگار که وظیفهی دینی خود را انجام داده است.
استاد خویی، از انقلاب ذبح شده با ما گفت. به قولی ملاخور شدن انقلاب. واقعیت انقلاب آن چیزی بود که طی این سالها یا پنهان شد یا تحریف.
اسماعیل خویی: میرسم به نکتهی بعدی که زمینهی انقلاب به گفتهی شکرالله جان پاکنژاد”ملاخور” باشد. زمینهی انقلاب را اسلام عزیز، آخوندها پدید نیاوردند. زمینهی انقلاب از سالها پیش از انقلاب کم کم آماده میشد و دستاندرکاران و کسانی که این زمینه را داشتند آماده میکردند بیشترینشان به گواه تاریخ سیاسیون و انقلابیون سکولار بودند. اگر شما فهرستی از زندانیان سیاسی زمان شاه را داشته باشید و به دو دستهی اسلامی و غیراسلامی تقسیم کنید، زندانیان سیاسی مسلمان در زمان شاه، بسیار بسیار کم بودند اصلا قابل مقایسه نبودند با زندانیان چپ و زندانیان وابسته به جبههی ملی مثلا. هم حزب توده، هم چپ نو که البته از بنیاد با حزب توده مخالف بود و هم جبههی ملی و هم همهی چند نیروی دیگری که در کار بودند، اینها همه سکولار بودند. حتی مجاهدین که زمینهی اصلی جهاننگریشان اسلام است، در برخورد با حاکمیت آنها نیز سکولار بودند. یعنی درست بود که مسلمان بودند اما بر آن بودند که حاکمیت از دین باید جدا باشد و بهویژه با آخوندها هیچ میانهای نداشتند. گمان میکنم این چگونهگی هم برآیندی بود از آموزههای بهویژه دکتر علی شریعتی.
پس زمینهسازان انقلاب بیش و پیش از همه سکولارها بودند. و ای کاش انقلاب سزارین نمیشد. پیش از موعد خودش از شکم تاریخ بیرون کشیده نمیشد. اما از آنجایی که احساس خطرهای جهانی شد. اگر یادتان باشد اسم خمینی از حداکثر ۶ ماه قبل از انقلاب این سو و آنسو آغاز شده بود به شنیده شدن. و از ٣ ماهی پیش از انقلاب بود که مسلمانها به خیابانها ریختند. یعنی به زمینهی سکولار انقلاب یک بخش دیگری زمینهی اسلامی نیز اضافه شد. زمینهی انقلاب، زمینهی آمیخته بود از نیروهای سکولار که بیبشترین بودند و نیروهای اسلامی که دیرآمدگان در این زمینه بودند.
اما پس از انقلاب و اگر سری بزنید به قانون اساسی فرمانفرمای آخوندی میبینید که این قانون از بنیاد و از درون خودش دچار تضادهای آشکاریست. چرا چنین است؟ برای اینکه از دو دیدگاه این قانون اساسی نوشته شد. یک: از دیدگاه سکولارها که میخواستند هر چه بیشتر روی حقوق مردم تکیه کنند. دو: دیدگاه آخوندی که میخواست هر چه بیشتر روی حقوق اسلامی تکیه کند. اینچنین است که قانون اساسی جمهوری اسلامی از بنیاد دچار تناقض است. و طبیعیست که چنین باشد زیرا از یکسو اندیشهای پشت نوشتن شدن این سند بود که میخواستند جمهوری داشته باشند که زمینیست و در آن بنیاد و خواستگاه قدرت ارادهی مردم باشد. از سوی دیگر اندیشهای در کار بود که میخواست حاکمیت اسلامی پدید آورد، حاکمیتی که قدرت در آن فقط از آن خدا بود و نمایندگان خدا بر زمین. جمهوری با اسلام از بنیاد تناقض دارد. جمهوری یعنی گونهای از حاکمیت که در آن قدرت از مردم، با مردم و برای مردم است. جمهوری نظامیست از حاکمیت که در آن همهی قانونها ساختهی ارادهی مردم هستند. به همین دلیل است که هیچ قانونی نه مقدس است و نه دگرگونیناپذیر و جاودانه. همهی قانونها با رای مردم پدید میآیند و با رای مردم دگرگون میشوند و با رای مردم از میان میروند. اما حاکمیت اسلامی، حاکمیتیست که قانونهایش را پیشاپیش تعیین کرده است. این قانونها مقدساند، جاودانهاند و دگرگونی ناپذیر. و تنها کاری که برای حاکمیت باقی میماند این است که آن را تعبیر و تفسیر کند همین وبس. میبینید تفاوت جمهوری با اسلام در حقیقت از زمین تا آسمان است. جمهوری یک نمود زمینیست، یک نمود انسانیست. و حاکمیت اسلامی یک نمود آسمانیست. البته که این تناقض از میان برنخواهد خاست مگر یا اینکه سکولاریزم بهطور کلی در ایران از بین برود. یا اینکه اسلام عزیز از حاکمیت برکنار شود. و چنین هم خواهد شد. خواهید دید.
از نگاه استاد خویی، خمینی استالینی بود که برای حذف انقلابیون واقعی لباس حقانیت به تن کرد و واقعیت را قلب کرد. همانطور که استالین انقلاب سوسیالیستی را به بیراهه برد، خمینی کمونیستها را به جوخههای اعدام سپرد.
اسماعیل خویی: اما وظیفهی انقلابی کسانی که به انقلاب ملاخورشده ایمان دارند و میخواهند آن را به پیش ببرند، وظیفهایست از آن نوع که استالین برای همکار خودش در شوروی فروریخته پدید آورد. یعنی چه؟ یعنی استالین و همکارانش آغاز کردند به بازنوشتن تاریخ و کار به جایی رسید که مثلن عکس تروتسکی از کنار عکس لنین حذف شد.
بسیاری از کسانی که انقلاب را پدید آورده بودند به تدریج عکسهایشان از عکسهای به یادگارمانده پاک شد . نامهایشان از تاریخ پاک شد و اگر نامی از آنها به جا ماند آمیخته بود با ناسزا و تهمت و دروغ. باری، این کاریست که آقایان مسلمان با وجدان راحت آغاز کردن به انجام دادن یعنی میخواهند تاریخ انقلاب را هم پاکسازی اسلامی کنند. بعد از انقلاب را که هر چه خودشان میخواهند مینویسند اما میخواهند پیشزمینهی انقلاب را هم اسلامی کنند. پیشزمینهی انقلاب را هم میخواهند پاکسازی اسلامی کنند. راه این کار چیست؟ این است تمام کسانی که در دوران شاه دست به مخالفتی زدند یا آرزوی آزادی و برابری و دادگری داشتند و برای مردم کار میکردند و جان بر کفانه این کار را می کردند و بسیاری در این را جان خودشان را فدا کردند، تمام اینها را میخواهند از تاریخ حذف کنند. از جمله روشنفکران سکولار را.
اما در شبهای شعر گوته چه گذشت؟ آنهمه شور و انقلاب که کلید خورد.
اسماعیل خویی: کانون نویسندگان ایران مجمعی بود از همینگونه روشنفکران. البته درهای ساختاری کانون نویسندگان بر روی همه باز بود. من در واپسین دورهی فعالیتش از اعضای هیات دبیران بودم. و به خوبی آن را از درون میشناسم. درهای این کانون به روی همه باز یود. مهم نبود که یک نویسنده، شاعر یا پژوهشگر چگونه میاندیشد. مسلمان هست یا نیست. بیخداست یا باخداست. کمونیست است یا سوسیالیست است یا ملیگراست.
همهگان میتوانستند عضو کانون شوند. اما شمار اعضای مسلمان ما هم در آنزمان هم انگشتشمار بود. آن ها هم میتوانستند قربانی شوند، آنهایی که عضو کانون بودند. اما خاطرهی کانون یا باید از یادها برود. یا باید به لجن کشیده شود. این است از انگیزهی آقای حدادعادل. برای آنکه یکی از درخشانترین کارهای کانون نویسندگان ایران را که همان برگزار کردن ده شب شعر بود و بسیارانی برآنند که این اولین جرقهی انقلاب بود که زده شد. و پس از آن شبها بود که ترسها آغاز به فروریختن کرد. بهخصوص پس از شبهای بعد از سعیدجان سلطانپور مردم هجوم میآوردند به باغ انجمن گوته و تا شانزده و هفده هزار نفر آن روزها زیر باران جر جر جمع میشدند و به شعرها و سخنرانیها گوش میدادندو و اینها کسانی بودند که از سارسر ایران و نه فقط تهران. و در شرایطی به نویسندگان وشاعران خود گوش میداند که باغ انستیتو گوته محاصره شده بود با نیروهای ضربتی ارتش از سوی ساواک. این پیشآمد که اهمیت تاریخی فراوانی دارد. ولی هیچ ذرهای از این اهمیت به تاریخ اسلام مربوط نیست. این یادمان درخشان یا باید اندک اندک از یادها برود و یا به لجن کشیده شود. چنین است که آقای حدادعادل با پررویی، بیشرمی و وقاحت یک آخوند چشمدریده میگوید که شعرهای انستیتو گوته را انگلیسیها ترتیب دادند. آخر دست کم میتوانست بگوید آلمانیها ترتیب دادند. آخر چگونه انگلیسیها دکتر بیکر رئیس انجمن گوته را ازآن خود کردهاند. اصلا چرا این کار را بکنند؟ آنها که پیشاپیش با آخوندها موافق بودهاند. این یک دروغ آشکار و بیشرمانهی آخوندیست که از دهان یکی از آخوندهای بیدستار و بیعمامه و عبا گفته میشود. خودش هم میداند که دروغ میگوید. همهی مردم میدانند که دروغ میگوید جز همان کسانی که پیشاپیش آمادهاند برای پذیرش اینگونه دروغها. آنها هم همان کسانی هستند که آن شب پای منبر این آخوند پلید، بیوجدان وبی همهچیز گردآمده بودند. درود بر همهی شما و درود بر همهی همزبانانم در ایران آخوندزده.
و امروز، که قلمها صدای مرگ میدهند و محکوماند به حبس، زندان، سانسور، سکوت، و اعدام.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen